خب!
بیا بنشین تا برایت تعریف کنم که چه شده.
خیلی چیزهاست که تو این هشت ساله عوض شده و برایت تعریف نکردم. ینی راستش رُ
بخواهی، اصلن جور نشده که بنشینم برایت تعریف کنم. ولی شاید همه اینها وصیتی باشد
برای تو.
بگذار برویم عقب، برویم مثلن به اردیبهشت
و خرداد 84. اون روزها آخرهای دوره پیشدانشگاهیم بود. کمکم هم جو انتخابات تو
سالن مطالعه مدرسه و لابهلای تستها رسوخ کرد. گاهی یهو وسط تستزنی، حرف میکشید
به احمدینژاد و هاشمی و کروبی و معین و ... . هنوز که هنوزه مزه تلخ و سنگین
کاریکاتور گلآقا یادمه. اون موقع خیلیها منتطر اومدن موسوی بودن، ولی موسوی
نیومد، معین هم رد صلاحیت شد. گلآقا یه کاریکاتور رو جلدش زده بود. راستش طرح
کاریکاتور یادم نیست، ولی خیلی شفاف یادمه که توش با اشاره به طرح موسوی نوشته
بود، آن مرد نیامد، و با اشاره به طرح معین هم نوشته بود، آن مرد رفت. اون روزهای
آخر هم خورده بود به فاطمیه و تلاش تمام قد هیاتهای قدیمی و بعضی مجامع برای
تخریب هاشمی. یادم هست تا دو-سه سال بعدش، بیانیهای که یکی دو تا از بچههای هاشمیچی
مدرسه از مراسم مسجد ارگ آورده بودن و تو اون بیانیه هاشمی، به قول بیانیه مافیای
قدرت و ثروت مملکت، رُ با خاک یکی کرده بودن، زیر فرش اتاقم بود. به زعم آن روزهای
خودم دفع فاسه به افسد کردم. یعنی بین و بد و بدتر، بد رُ انتخاب کردم. تو خرداد
84، دو بار به محمود احمدینژاد رای دادم. ولی گذشت و گذشت، تا مرداد گمونم.
روزنامه اطلاعات رُ برداشتم، حالم ار لیست کابینهش بهم خورد، چندتایی هم رای
نیاوردند گمونم. یکیشان وزارت نفت بود. وزارتی که گمونم تا آخر تابستون هم بیصاحاب
موند. راستش رُ بخواهی، همون تابستون تموم نشده به خودم فحش میدادم. کسی رُ
انتخاب کرده بودم که برای مهمترین وزارتخونه مملکت آدم نداشت. ولی یک اسم، دو بار
روی کاغذی مهم نوشته شده بود و شمرده شده بود. کاریش نمیشد کرد. ولی قسم خوردم
از اون برگه رای انتقام بگیرم.
گذشت و سر از دانشکده فنی در آوردم. گذشت
و گذشت و گذشت. 88 شد. تا اون موقع هنوز هیچ راهی پیدا نکرده بودم که بتونم انتقام
بگیرم. هنوز زخمی رو اعصابم بود که خونریزی میکرد. 88، نوبت اومدن موسوی بود.
اومده بود. تمام قد اومده بود. قوی و دوستداشتنی بود. موسوی انتخاب من بود ولی
هیچ وخت تا قبل رای دادن به موسوی سبز نشدم تو شهر. جز سر کوچکی به حلقه سبز
ولیعصر زدم. فقط تا جایی که نزدیکم بود، سعی کردم براش رای جمع کنم. جمعه شد، رای
دادیم. خوشحال بودیم. از نیمه شب، نتایج خورد خورد میومد. افسرده شدیم. به صبح که
رسید، نومید شدیم. رفتم دانشگاه، فقط تو گوشم داشت میخوند "نه از رومم، نه
از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم، بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم".
توی خودم گریه میکردم، انگاری خودم هم مقصر باشم و مرگ پاچیده شده توی شهر، خودش
رُ محکم به صورتم میکوبید. خواستم سبز باشم تا به موسوی خیانت نکرده باشم، هرجا
که شده، بودم. با هر که که توانستم حرف زدم، تا متقاعد شوند.
گذشت و گذشت تا رسید به امروزی که خرداد
92 باشه. حال من ایستادهام در آستانه مرگی که میترسم شهرم را فرا بگیرد و نیمه
جانی را که دارد به یغما بَرد. دولتم در حصر است، ارغوانم آنجاست. پیرمرد ِ
خندان نقاشم دور ماندهاست. ولی هیچگاه تسلیم نشد. تسلیم نشد و خاری شد و در چشمشان
فرو رفت. خار نشد. استخوان لای زخمشان شد. زخمی که حتی تصور تیمار کردنش هم برایشان
هولناک است. پیرمردی که هیچ وقت به او پشت نخواهم کرد. نه اینکه او کعبه آمال
باشد. چراغ بود. چراغی بود تا به سمتی برویم که کسانی باشیم که آنچه را که میگویند،
زندگی کردهاند و میکنند.
میدانی! من هم درد دیدهام. سلامت دیدهام.
نه اینکه تو ندیده باشی. تو هم دیدهای. بیش از من دیدهای. ولی من خودم را میگویم.
من مرگ دیدهام. جایی رسیدهام که لحظهای گفتم که دگر نیستم ولی ... . غربت دیدهام!
دوری دیدهام. هنوز صدای دویدنها و فرار کردنها تو آشپزخونه بیمارستان امام ِ 30
خرداد 88 تو گوشمه. هنوز که هنوزه وقتی چهره سجاد رُ میبینم، یاد اون غروب تلخ
16 آذر 88 میافتم که وختی الف پای تلفن خبر دستگیری سجاد رُ بهم داد، گوشی از دستم
ول شد. هنوز که هنوزه لابی فنی برام پره از تابلو رو زمین ولو شده و راهپلای که
وسطش آتیش به پا شده. هنوز که هنوزه، تکتک لحظههای شب عاشورای جماران 88 یادمه.
هنوز که هنوزه که برام چهارراه نواب هجمه مردم و یگانویژهس به هم. هنوز که
هنوزه فکر میکنم چه جوری دختری شبانه به دنبال پدر میره. هنوز که هنوز که هنوزه
فکر میکنم که چه جوری یکی با صبرش، جنازهش رُ به سرشون میکوبونه و لهشون میکنه.
ولی این روزها بیشتر به این فکر میکنم
که باید ایستاد. باید پایمردی کرد. باید ایستاد تا که حتی اگر روزی تمام این شهر
را مرگ فرا گرفت، و داستان ما را نقل کردند، بگویند: "درست است که شهر مرد،
آزادگی افسرد، ولی مردمی بودند که تا آخرش ایستادند و در این شهر زندگی کردن و
زندگی پراکندند.
سهشنبه، چهاردهم خردادماه نود و دو