پارسال، اولین بارون پاییر که میومد، سر
ظهر پنجشنبه روزی، تازه داشتم با این اچتیسی که تازه دستم اومدهبود بازی میکردم.
هر چی هی باهاش ور میرفتم و کانتکتاش رُ بالا پایین میکردم، هی میومد رو اسم تو
وامیستاد. شاید یکی-دو باری هم شمارهت رُ گرفت؛ نمیدونم. فقط یادمه هی میگفتم
الان که سر ظهری نریمان خوابه، داره استراحت میکنه، چه کاریه شمارهش رُ بگیرم.
ولی یه چیزی ته دلم میخواست باهات حرف بزنه. گذشت چند ساعتی. شب ساعت 12 اینا که داوود
زنگ زد، گف با مامان کار داره، دلم ریخت. تلفن که تموم شد فقط با نگاههای بهت زده
همه حرفامون رُ زدیم. فرداش، کنارت یاد اون روزی بودم که اومده بودی تو آیسییو،
بابا رُ ببینی.
امسال با اولین بارون پاییزی، تو یه سال
بود که نبودی ولی هنوزم که هنوزه صدات میاد، نگاهت از تو عکست تیکهپارهم میکنه.
پ. ن. : دیشب تا حدود 3، خرغلط میزدم و
خوابم نمیبرد. استرس خرکی، از نمیدونم چیچی! ساعت 6 هم بیدار
شدم. امروز از 7:30 تا 10:30، دوتا کلاس دارم که استاد
یکیش کاملن من رُ میشناسه و دوتا غیبت دارم، استاد اون یکی هم نصفه میشناسه و
یَتا غیبت دارم. یه تحویل ِ مشق دارم، یه کوئیز م دارم. موندم
خونه، قهوهدرمانی و وبلاگتراپی کنم، یه خورده هم ساز بزنم. آروم شم.
با مصلحتبینی چه کار؟
دوشنبه، هشتم مهرماه نود و یک