این اردیبهشت آخر
با تمام خاطراتش دیوانه ام می کند.
با تمام یاد هایش
با تمام حال و هوایش
یک روز تمام قد در مقابلم می ایستد و مرا دیوانه می کند.
یعنی اگر سالم بمانم شاهکاریست.
اگر کارم به جنون نکشد شاهکاریست.
گاهی که خود را به دستش می سپارم و فقط اندکی خود را رها می کنم، مرا می کشد و به ناکجا آباد می برد. مرا غرق می کند و رها می کند. و من دست و پا می زنم و هزار فحش و ناسزا که چرا خود را به دستش سپردم. و فریاد و هوار میزنم که می خواهم زندگی کنم. می خواهم فقط زندگی کنم. و چه زندگی ای!
گاهی هم از این زندگی خسته می شوم و فقط دوست دارم مرا با خود ببرد و من رها شوم. رهای ِ رها ...
۲ نظر:
سلام دوست عزیز!
چند وقت پیش که به خاطر درد مشترک(فیلتر شدن بلاگر) به شما سر زدم، متوجه شدم که مطالب زیبایی می نویسید.
بنابراین امروز، با کمال احترام لینک شدید.
و بسیار خوشحال خواهم شد،اگراز این به بعد از طریق وبلاگهایمان با هم تبادل فکر داشته باشیم.
به کیمیا
سلام
حالا اونقدرا هم که میگی قشنگ نیستنا :دی
لطف داری!
ارسال یک نظر