63ای بود گمونم، بچه میبد بود و سعی میکرد همیشه بدون لهجه صحبت کنه.
فرمانده گروهان دوم، گروهانی که غالبن پر بود از بچههای تهران. ینی به واسطه مدرک
تحصیلی و این چرت و پرتها، 80-70 درصد گروهانش معمولن بچههای تهران بودن.
عجیب سفت بود تو امضا کردن برگه مرخصیها.
به ندرت برگه مرخصی امضا میکرد. جالب بود خیلی وختا هم که برگه رُ امضا نمیکرد، میسپرد
که یکی دیگه از فرمانده گروهانها جاش امضا کنه.
یه بار سر ظهر که باهاش گپ میزدم، بهش گفتم:
"ماجرا چیه که امضا نمیکنی و میسپری یکی دیگه جات امضا کنه؟ آخرش که میخوای
مرخصی رُ بدی، چرا بچهها رُ اینجوری اذیت میکنی؟"
سرش رو انداخت پایین، مکثی کرد، همونجوری
که سرش پایین بود، با لهجه غلیظ یزدیش گفت: "صد و سیزده!"
سرش رُ آورد بالا، زل زد تو خورشید داغ
ساعت 3 میبد، همونجوری که با کلاهش که تو دستش بود بازی میکرد با همون لهجه غلیظ
یزدیش ادامه داد:
"سید! میدونی چیه؟ این جاده خاکی 60
کیلومتری هس از در دژبانی تا راه آسفالتی که میره به میبد، دو دوره قبل، به یکی از
بچههای گروهان مرخصی دادم، رفت که بره مامان باباش رُ ببینه، یه ساعت بعد گفتن که
تو جاده خاکی یه ماشین چپ کرده، رسیدیم به ماشینه. با همین دستی که برگه رُ امضا
کرده بودم، بدن بی جونش رُ از ماشین کشیدم بیرون. دیگه جرات ندارم برگه مرخصی
امضا کنم سید!"
سرش رُ انداخت پایین ُ فرو رف تو خودش.
همونجوری که رو سکو سیمانی نشسته بودیم، دستم رُ انداختم رو شونهش، داش بیصدا
گریه میکرد ولی شونههاش میلرزید.
دوشنبه، بیست و هفتم شهریور نود و یک
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر