نه اینکه صبح ساعت 8:30 ببینی که پایین خیابون انقلاب، جلو کتابفروشی ها، نیروهای رسمی ناجا با کلاه های لبه دار و درجه وایسادن.
نه اینکه وقتی از در حراست دانشگاه میری تو و کارت دانشجویی نشون میدی و تو دانشگاه کلی چهره غریب می بینی که بدون کیف و کتاب دارن قدم میزنن و هر کدوم یه فضای چندمتری رو گز می کنن.
نه اینکه بعد از کلاس 9:30-8 می بینی که اون چهره های غریب خیلی زیادتر شدن و بعضیاشون هم تویِ دانشکده فنی رو دارن گز می کنن. اصلا دلم خواست یه چهل دیقه ای دیر برم سر کلاس. حرفیه؟ تازشم، تک و توک بعضی از این غریب ها رو انگار جایی دیدم. تک و توک، واقعا آشنان ولی غالبا غریب.
نه اینکه دست خیلیاشون یه پرچم مقدس ایران ببینی. یه پرچم سی در چهل.
نه اینکه وقتی بیرون دانشگاه می خوای از جلو نرده های پایین دانشگاه رد شی، می بینی که ناجا راه رو بسته و باید از پایین دست خیابون و لا به لای درجه دار های ناجا بری.
نه اینکه جلوی سر در دانشگاه و نرده های اطراف، رو برزنت تبریک عید غدیر نوشته باشن و ابعاد برزنت در حدی باشه که کل سر در دانشگاه یا همون پنجاه تومنی کاغذی قدیمی رو به انضام درهای اطراف کاملا بپوشونه تا مبادا چشم نامحرمی به حریم دانشگاه بیفته و در اصلی رو هم بسته باشن کاملا.
نه اینکه وقتی از در شرقی میای تو، انتظاماتی یه نیگاهی به کارت و عکس قدیمیت میندازه که حدودا برا شیش سال پیش ِه. بعدش هم به یکی میگه که کارت دانشجویی رو چک کنه و اون یکی هم کارت رو ازت می گیره و شماره دانشجویی ات رو می پرسه.
نه اینکه آنقدر چهره های غریب زیاد شدن که گویا باید تک تکشون رو بشناسی. اصلا چنین فکر نکنی ها ...
نه اینکه جلو فنی "یار دبستانی ..." بخوننا ...
نه اینکه خدای نکرده کسی با چوب پرچم ایران تو سر کسی بزنه و مبادا خونی بیادا ...
نه اینکه از اون بیرون تو لابی گاز اشک آور بزننا ...
نه اینکه بچه ها تو لابی آتیش روشن کنن تا مبادا دود خفشون کنه ها ...
نه اینکه ...
نه اینکه ...
نه ...
مبادا فکر بد بکنی ها !!!
نه اینکه آدم غریب ها آنقدر آشنا بشن که بریزن تو فنی تا فنی رو بگیرن و تسخیر کننا ...
نه اینکه وقتی بچه ها مهاجم غریب رو از پله ها پایین می کشونن تا تو دانشکده و خونشون نره، مهاجم غریب پاش رو ببره بالا و با پاشنه بزنه تو سر بچه ها که رو دو سه پله پایین تر وایسادنا ...
نه اینکه بریزن تو دانشکده فنی و سه چهارتا گاز اشک آور بزنن تو لابی دانشکده فنی ...
نه اینکه فضای لابی پر بشه از دود و گازی که نفست رو به شماره میندازه ...
نه اینکه بچه ها تو لابی دانشکده کارتن آتیش بزنن تا بتونن نفش بکشن، سیگار بکشن تا بتونن نفس بکشن ...
نه اینکه بچه ها راه پله ها رو با صندلی و میز و تابلو اعلانات ببندن تا مبادا از پشت بریزن تو دانشکده ...
نه اینکه انتظامات دانشگاه در ِ VIP دانشکده رو باز کنه تا بچه ها رو فراری بده و مستقیم بفرسته تو خیابون 16 آذر تا مبادا با اون مهاجمین درگیر بشنا ...
نه اینکه بعضی ها هم بترسن که بعد از خروج از دانشگاه، تو 16 آذر گیر ِ یگان ویژه بیفتن ها ...
نه اینکه فکر کنی سنگ را بسته و سگ را گشاده اند که دانشگاه نه سنگی دارد و نه سگی ...
نه اینکه با خفت و خاری از در پشتی، از دانشکده خودت فرار کنی ها ...
نه اینکه فکر کنی خانه ات، مأمنت تسخیر شده باشد ها ...
نه!!!
مبادا فکر بدی بکنی ها !!!
فقط یه سری دانشجوی ولایت مدار بوده اند و اقلیت اغتشاش گر و اراذل و اوباش و یک 20:30 و یک خبرگزاری فارس.
نه اینکه حرفهایم را قبول کنی ها !!!
نه اینکه فکر کنی، امروز 17 آذر هشتاد و هشت بود و اینجا دانشکده فنی دانشگاه تهران !!!
نه ...
نه ...
نه ...
سه شنبه، هفدهم آذرماه هشتاد و هشت
۴ نظر:
عجـــــــب !!!!!
اون تیکه سیگار بکشن تا نفس بکشن خیلی ملموس بود!
ببینم من دیروز تو اخبار چیزای دیگه دیدم؟ شایدم تو هم مثل من توهم زده بودی آره ؟
ای بابا...به قول سمیه توهم زدیا...مگه اخبار 20:30 رو ندیدی؟؟؟
...
بریم همون سیگارمونو بکشیم معتاد شیم...
به نوشا
گفتم که باور نکن نوشا، :دی
به سمیه
حالا هی بگن سیگار دشمن سلامتیه :پی
من که اونچه میدیدم باور نمی کردم، تو هم باور نکن :دی
به صهبا
نه اینکه فکر کنی ندیده باشما:دی
فکر کن گاز اشک آئر بزنن، اونوقت بچه ها بساط قلیون رو علم کنن وسط میدون، چه حالی بده :پی
ارسال یک نظر