امیرآباد، از در فنی که میرفتی تو، دست
چپت یه ساختمون بود که بالاش نوشته بود، "ساختمان مرکزی". وسط راهرو همکفش،
یه بوفه بزرگ بود که همه با هم بود. جای شیرینی بود دور همی. دو طبقه بالاترش، یه
خورده قبل ِ وسط راهروش، یه در شیشهای بزرگ بود که همون در کتابخونه بود. از در
که میرفتی تو، بغل از هر دو سمت، دیوار کشیده شده بود. کنار دیوار و عمود به
دیوار، قفسههای کتابها. رو به روی دیوارها هم با یه فاصله 10 متری، دیوارهای
پنجرهدار، رو به امیرآباد بود. رو به روی در شیشهای یه میز دراز بود برا مسئول
کتابخونه که همیشه یه خانومه بود و گاهی وختا هم یه کمکی براش میومد، ولی غالبن
خودش بود که صب به صب ساعت 8 روشن میکرد و توی روز هم، هی به کتابها و پایاننامهها
میرسید، هر از چندگاهی هم یه نیمنیگاهی مینداخت که سر و صدا کم شه. از در که
میومدی تو، میزهای سمت چپ، به سختی اینترنت داشتن، اونم از وایرلس سایت معدن میگرفتن،
اونم میز اول بهترین آنتن ُ داشت. بعد هر چی میرفتی عقب، هی اینترنت ضعیف میشد
تا آخرش یهو قطع میشد. بیشتر روزها، رو اون میز اول، دختری میشست که همچینی کمی
جدی تو لپتاپش غرق میشد و به کاراش میرسید. بعد یه وختایی تو همون جدیت، یهویی
همه فیگورش عوض میشد، انگاری بره تو یه عالم دیگه، یهو شروع میکرد تند تند تایپ
کردن. اونوخت بود که دوستر داشتی که کتابخونه تعطیل شه، تندی برسی خونه، بری
بشینی وبلاگ رعنا رُ بخونی. یه وختایی هم این خواستن اونقدر زیاد میشد که دوس
داشتی بری بهش بگی، پاشو از پای لپتاپ، من پستت رُ بخونم.
رعنا که رفت پاریس، دیگه هیچکی نبود اون
گوشه بشینه و وبلاگ بنویسه، ینی خیلیها اون گوشه میشستن پای لپتاپشون، ولی
هیچکدوم، یهویی همه فیگورشون عوض نمیشد، انگاری برن تو یه عالم دیگه، یهو هم شروع
نمیکردن تند تند تایپ کردن. گمونم دیگه هیچ پستی از اونجا آپ نشد، بقیه پستهای
رعنا هم از پاریس و خونه جدیدش میومد بالا. چند وخت پیش که با رعنا صحبت میکردم،
گفتم، دوس دارم برم اونجا، رو همون صندلیای که میشستی، بشینم، یه بار وبلاگم رُ
آپ کنم. اصن وبلاگ نوشتن تو اون گوشه، یه ارزش بود برام، ارزشی که هنوز هس.
امروز که رفتم ساختمون مرکزی، دیدم بوفه
رُ کوبوندن که سایت صنایع شه. کتابخونه رُ هم دارن ساختمون اداری میکنن، بعد دیدم
مسجد رُ هم کردن بوفه و بچهها رُ از همه جدا کردن، اون پشت سلف هم یه جایی بوده
که انبار نمیدونم چیچی بوده، که شده نمازخونه.
همهچی جا به جا شده بود، فقط یه سری خاطره
داشتن با من تو راهروها قدم میزدن، چایی بهدست و هایبای بهدست.
پ. ن. : برای همه وبلاگ دارها، مخصوصن اونهایی که از تو
کتابخونهها وبلاگ آپ میکنن.
دوشنبه، بیست و هشتم شهریور نود و یک
۸ نظر:
من هم جاهای زیادی آپ کردم، البته آپ ای من بیشتر درفتهام میشدن، اما خب دیگه...حساب هست به نظرم :D
پ.ن ) من نوشته های رعنا رو با اینکه نمیشناسم، دنبال میکنم و خوبه...
:)
چه دوست داشتم این پست رو. چه دلم گرفت یهو.. چه دور شدن اون روزا و آدماش و خاطره هاش و ...
پ.ن. تو کجا میشستی منو مشاهده علمی میکردی دقیقن؟ P:
نصیبه!
خب نباید میشدن خُ :)
کجا ها مثلن؟
رعنا خوبه وبلاگش
:)
رعنا!
آخیش :)
میزای سمت راست، میز چهارم پنجم مثلن :)
بوفه معدن...کتابخونه اشش...شت... دلم گرفت
از این که هیچی مثل قبل نیست
چه دوست داشتم این پستو ...
(:
گلابتون!
:)
رها!
دقیقن چیش رُ دوس دداشتی؟
دلتنگیش رُ؟
دوست داشتن یه چیزی، دلیل ِاینقدر محکم میخواد؟
رها!
من میگم نع!
:)
ارسال یک نظر