۱۳۹۰ اسفند ۱۰, چهارشنبه

نبودن یا نبودن


رفیق به خارج رفته یه درده
رفیقی در حال عزیمت به خونه بخت یا به خونه برده (رفته) هم یه درده
درد دومی، درد تره



چهارشنبه، دهم اسفند ماه نود

۱۳۹۰ بهمن ۲۸, جمعه

یادگار خون عاشقان ای بهار تازه جاودان در این چمن شکفته باد


اون قبلنا یه چیزی تو فنی بود به نام "کانون موسیقی دانشجویان دانشکده فنی". خلاصه‌اش اینکه یک سری بچه پایه و اهل دل، اصولن مطرب یا عشق ِ مطرب، هر از چندگاهی هر از چندگاهی برنامه‌ای در دانشکده می گذاشتند. سازی بود، آوازی بود، خوش می‌گذشت. مثلن می‌گفتند کنسرت تجربی‌، یکهو می‌دیدی، دارند، "جاز" می‌زنند روی سن. یک معاونت دانشجویی هم بود که هر از چندگاهی، یک "نه" گنده به یه برنامه می‌گفت، ولی خانوم مهربانی بود به نظر من. می‌شد از کنارش عبور کرد. با تمام اختلاف نظری که با بچه‌ها داشت، می‌شد رویش حساب کرد. یا مجوز از اول بود، یا اگر هم نبود، برنامه یک جورایی دیگر اجرا می‌شد با مجوز. غالبن پول برنامه هم بود. هر چند گاهی با دردسر بود. آن موقع‌ها گروه‌های مختلفی بودند. بچه‌ها هم دلشان می‌خواست. هم روی سن بودند، هم روی صندلی بودند، هم قبل و بعد برنامه. با هم بودیم همگی.
اما الانا، با این کوچیکترها می‌رویم دنبال برنامه. می‌رویم مجوز بگیریم، می‌گویند: "برنامه چیست؟". دوستان اعلام می‌دارند: "معارفه کانون موسیقی است و اجرای موسیقی". می‌گویند: "چه موسیقی‌ای؟". دوستان می‌گویند: "تک‌نوازی پیانو و موسیقی سنتی.". می‌گویند: "چه سنتی‌ای؟". دوستان می‌گویند: "تار و سه‌تار و این‌ها.". بعد با دوستان می‌رویم تا پوستر برنامه را مهر کنند که ما نصب کنیم، کارشناس معاونت دانشجویی می‌گوید: "اولا که در مجوز برنامه شما حرفی از تنبک نبود. اگر دکتر (جناب معاونت را می‌گویند) تنبک را ببیند، مجوز لغو می‌شود. ثانیا که چرا اسم گروه شهرآشوب را در پوستر آورده‌اید؟ بنویسید گروه فنی و این‌جور چیزها. و گرنه مجوز لغو می‌شود." در نهایت هم پوستر مهر می‌شود با اسم گروه ماژیک خورده و سیاه شده. همه‌اش هم می‌گویند اگر این کار را نکنید، حراست فیلان می‌کند. می‌گویم، دگر چه می‌خواهد بکند مگر ...؟
حس می‌کنم این‌هایی که بعد ما به این دانشکده آمده‌اند، به دانشکده‌ای آمده‌اند، که کارشناس و معاونت و رئیس و حراستش و گروهی دانشجویش، همه و همه یک حرف می‌زنند. حرفی که حکمن، حرف دانشجو نیست. باز یادش بخیر حراست قبلی صحبت می‌کرد، مذاکره می کرد. یه جورایی دوست بود.
تمام این داستان‌ها را برای یکی از رفقای قدیمی تعریف می‌کنم، یک مصرع حافظ می‌خواند. می‌خواند: "یا رب مباد آن‌که گدا معتبر شود". می‌گویم: "کاش گدا معتبر شده بود، که این‌ها هم اوضاعشان از گدا بدتر است، و هم جایشان از اعتبار برتر.". بساطی‌ست خلاصه ...
این برنامه هم آخرین تلاش من است برای در هم شکستن این اعتبار، دیگر بیش از این تحمل اعتبار دروغین ندارم ...




جمبه، بیست و هشتم بهمن ماه نود

۱۳۹۰ بهمن ۲۱, جمعه

بسترسازی و دیگر هیچ

چندیست که بعضی از عزیزان دانشجو یاد گرفته‌اند مراسم عقد خود را در جوار مزار شهدای گمنام دانشگاه تهران برگزار می‌کنند. دو روز پیش نیز در آستانه هفدهم ربیع الاول، یک زوج دانشجو دست به چنین اقدامی زده‌اند. بدان امید که برکت این حرکت، تمام زنگیشان را لبریز نماید.
گفتنی‌ست فرهاد رهبر، رئیس یا همان فرمانده دانشگاه تهران در حاشیه این مراسم اعلام نموده‌است: "به این زوج جوان و هر زوج دیگری که زین پس دست به چنین اقدامی بزند، خارج از نوبت خوابگاه متاهلی اعطا می‌کند". لازم به ذکر است که این قول، غریو و فریاد شادی دانشجویان حاضر در مراسم را در پی داشت.
در اینجا لازم است به نوبه خودم و به عنوان یک دانشجوی دانشگاه تهران، مراتب تشکر خود را از ایشان که در زمینه بستر سازی جنبش صولتی دانشجویی فعالیت می‌کنند، اعلام دارم.

احترامات
s3m
هفدهم ربیع الاول سنة 1433



جمبه، بیست و یکم بهمن ماه نود

۱۳۹۰ بهمن ۱۹, چهارشنبه

... نتوان شد ز اسباب طرب محروم


میدانی!
کلن هرچه بیشتر به این درس و دانشگاه و معندسی و دردسرهایش و بچه بازی بزرگان و به اصطلاح اساتیدش بیشتر نگاه می کنم، بیشتر به این نتیجه می‌رسم که اصل زندگی چیز دیگریست.
اصولن آدمی باید به عنوان زنگ تفریح برود معندس شود و نه بیشتر. البته این بدان معنی نیست که این عالم معندسی، عالم دلنشین و دلفریبی ست. بلکه تنها مانند یک زنگ تفریح است که آدم را برای زندگی با معنا تشنه‌تر می‌کند و لذت طرب را دو چندان می‌سازد.
و چه زیبا جناب حافظ می‌فرماید که:
به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم
بیا ساقی که جاهل را هنی‌تر می‌رسد روزی



چهار‌شنبه، نوزدهم بهمن ماه نود

۱۳۹۰ بهمن ۱۶, یکشنبه

هر کسی را بهر کاری ساختند


 میدانی؟
هر چیز کاربرد خودش را دارد. بعضی چیزها ثابت‌اند. مثل چوب‌لباسی، کمد، صندلی. این‌ها یک گوشه‌ای هستند، بهشان سر میزنی، حالشان را می‌پرسی، استفاده‌شان می‌کنی. هر از گاهی هم تعمیری، چیزی می‌خواهند. کم توقع‌اند و بی زیان. مثل مقوا :پی
بعضی دیگر نه! اصلن ماهیت وجودشان در "حرکت" است. یک جا که باشند، مثل آب می‌گندند. مثل نفس که اگر نیاید و نرود، خفه‌ات می‌کند. مثل ابر که اگر یک‌جا بماند، دلگیرت می‌کند. باید برود و بیاید تا شادت کند، باید ببارد تا آزادت کند.
یکی از همین موجودات لازم‌الحرکت، "حرف" است. باید حرکت خاص خود را داشته باشد. حرکت مناسبش هم، رسیدن به طریق مناسب به گوش صاحب مربوطه است. اصلن فلسفه زندگی اش این است. وگرنه بهش می‌گفتند حدیث نفس یا یه همچین چیزی. اگر یک "حرف" را کسی باید بشنود، این "حرف" باید گفته شود. وگرنه می‌ماند یک جا، سنگین می‌شود، عین غم‌باد. هی بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود. آخر سر هم جایش را، همان سینه حامل‌ش را ، می‌تَرکاند و پاره می‌کند. پاره‌گی‌ای که درمان‌پذیر نیست. اما اگر همین "حرف" گفته شود، به جا گفته شود، به گوش صاحبش گفته شود، مستقل از نتیجه‌اش، گفتنش انرژی آزاد می کند. انرژی‌ای که گوینده و شنونده را از غم می‌رهاند.



یک‌شنبه، شونزدهم بهمن ماه نود