‏نمایش پست‌ها با برچسب درد ِ دل یا آنچه از گرمگاه سینه می آيد برون. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب درد ِ دل یا آنچه از گرمگاه سینه می آيد برون. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۲ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

از خردادها ...



خب!
بیا بنشین تا برایت تعریف کنم که چه شده. خیلی چیزهاست که تو این هشت ساله عوض شده و برایت تعریف نکردم. ینی راستش رُ بخواهی، اصلن جور نشده که بنشینم برایت تعریف کنم. ولی شاید همه این‌ها وصیتی باشد برای تو.
بگذار برویم عقب، برویم مثلن به اردیبهشت و خرداد 84. اون روز‌ها آخر‌های دوره پیش‌دانشگاهی‌م بود. کم‌کم هم جو انتخابات تو سالن مطالعه مدرسه و لابه‌لای تست‌ها رسوخ کرد. گاهی یهو وسط تست‌زنی، حرف می‌کشید به احمدی‌نژاد و هاشمی و کروبی و معین و ... . هنوز که هنوزه مزه تلخ و سنگین کاریکاتور گل‌آقا یادم‌ه. اون موقع خیلی‌ها منتطر اومدن موسوی بودن، ولی موسوی نیومد، معین هم رد صلاحیت شد. گل‌آقا یه کاریکاتور رو جلدش زده بود. راست‌ش طرح کاریکاتور یادم نیست، ولی خیلی شفاف یادم‌ه که توش با اشاره به طرح موسوی نوشته بود، آن مرد نیامد، و با اشاره به طرح معین هم نوشته بود، آن مرد رفت. اون روز‌های آخر هم خورده بود به فاطمیه و تلاش تمام قد هیات‌های قدیمی و بعضی مجامع برای تخریب هاشمی. یادم هست تا دو-سه سال بعدش، بیانیه‌ای که یکی دو تا از بچه‌های هاشمی‌چی مدرسه از مراسم مسجد ارگ آورده بودن و تو اون بیانیه هاشمی، به قول بیانیه مافیای قدرت و ثروت مملکت، رُ با خاک یکی کرده بودن، زیر فرش اتاق‌م بود. به زعم آن روزهای خودم دفع فاسه به افسد کردم. یعنی بین و بد و بدتر، بد رُ انتخاب کردم. تو خرداد 84، دو بار به محمود احمدی‌نژاد رای دادم. ولی گذشت و گذشت، تا مرداد گمونم. روزنامه اطلاعات رُ برداشتم، حال‌م ار لیست کابینه‌ش بهم خورد، چندتایی هم رای نیاوردند گمونم. یکی‌شان وزارت نفت بود. وزارتی که گمونم تا آخر تابستون هم بی‌صاحاب موند. راستش رُ بخواهی، همون تابستون تموم نشده به خودم فحش می‌دادم. کسی رُ انتخاب کرده بودم که برای مهم‌ترین وزارتخونه مملکت آدم نداشت. ولی یک اسم، دو بار روی کاغذی مهم نوشته شده بود و شمرده شده بود. کاری‌ش نمی‌شد کرد. ولی قسم خوردم از اون برگه رای انتقام بگیرم.
گذشت و سر از دانشکده فنی در آوردم. گذشت و گذشت و گذشت. 88 شد. تا اون موقع هنوز هیچ راهی پیدا نکرده بودم که بتونم انتقام بگیرم. هنوز زخمی رو اعصاب‌م بود که خون‌ریزی می‌کرد. 88، نوبت اومدن موسوی بود. اومده بود. تمام قد اومده بود. قوی و دوست‌داشتنی بود. موسوی انتخاب من بود ولی هیچ وخت تا قبل رای دادن به موسوی سبز نشدم تو شهر. جز سر کوچکی به حلقه سبز ولیعصر زدم. فقط تا جایی که نزدیکم بود، سعی کردم براش رای جمع کنم. جمعه شد، رای دادیم. خوشحال بودیم. از نیمه شب، نتایج خورد خورد میو‌مد. افسرده شدیم. به صبح که رسید، نومید شدیم. رفتم دانشگاه، فقط تو گوشم داشت می‌خوند "نه از روم‌م، نه از زنگم، همان بی‌رنگ بی‌رنگ‌م، بیا بگشای در، بگشای، دلتنگ‌م". توی خودم گریه می‌کردم، انگاری خودم هم مقصر باشم و مرگ پاچیده شده توی شهر، خودش رُ محکم به صورتم می‌کوبید. خواستم سبز باشم تا به موسوی خیانت نکرده باشم، هرجا که شده، بودم. با هر که که توانستم حرف زدم، تا متقاعد شوند.
گذشت و گذشت تا رسید به امروزی که خرداد 92 باشه. حال من ایستاده‌ام در آستانه مرگی که می‌ترسم شهرم را فرا بگیرد و نیمه جانی را که دارد به یغما بَرد. دولت‌م در حصر است، ارغوان‌م آن‌جاست. پیرمرد ِ خندان نقاش‌م دور مانده‌است. ولی هیچ‌گاه تسلیم نشد. تسلیم نشد و خاری شد و در چشم‌شان فرو رفت. خار نشد. استخوان لای زخم‌شان شد. زخمی که حتی تصور تیمار کردنش هم برای‌شان هولناک است. پیرمردی که هیچ وقت به او پشت نخواهم کرد. نه این‌که او کعبه آمال باشد. چراغ بود. چراغی بود تا به سمتی برویم که کسانی باشیم که آنچه را که می‌گویند، زندگی کرده‌اند و می‌کنند.
می‌دانی! من هم درد دیده‌ام. سلامت دیده‌ام. نه این‌که تو ندیده‌ باشی. تو هم دیده‌ای. بیش از من دیده‌ای. ولی من خودم را می‌گویم. من مرگ دیده‌ام. جایی رسیده‌ام که لحظه‌ای گفتم که دگر نیستم ولی ... . غربت دیده‌ام! دوری دیده‌ام. هنوز صدای دویدن‌ها و فرار کردن‌ها تو آشپزخونه بیمارستان امام ِ 30 خرداد 88 تو گوشم‌ه. هنوز که هنوز‌ه وقتی چهره سجاد رُ می‌بینم، یاد اون غروب تلخ 16 آذر 88 می‌افتم که وختی الف پای تلفن خبر دستگیری سجاد رُ بهم داد، گوشی از دست‌م ول شد. هنوز که هنوز‌ه لابی فنی برام پره از تابلو رو زمین ولو شده و راه‌پل‌ای که وسط‌ش آتیش به پا شده. هنوز که هنوز‌ه، تک‌تک لحظه‌های شب عاشورای جماران 88 یادم‌ه. هنوز که هنوز‌ه که برام چهارراه نواب هجمه مردم و یگان‌ویژه‌س به هم. هنوز که هنوزه فکر می‌کنم چه جوری دختری شبانه به دنبال پدر می‌ره. هنوز که هنوز که هنوز‌ه فکر می‌کنم که چه جوری یکی با صبرش، جنازه‌ش رُ به سرشون می‌کوبونه و لهشون می‌کنه.
ولی این‌ روز‌ها بیشتر به این فکر می‌کنم که باید ایستاد. باید پایمردی کرد. باید ایستاد تا که حتی اگر روزی تمام این شهر را مرگ فرا گرفت، و داستان ما را نقل کردند، بگویند: "درست است که شهر مرد، آزادگی افسرد، ولی مردمی بودند که تا آخرش ایستادند و در این شهر زندگی کردن و زندگی پراکندند.



سه‌شنبه، چهاردهم خرداد‌‌ماه نود و دو

۱۳۹۲ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه

قطار ساعت 21 و 9 دقیقه



فقط مرد 30 و سه-چهار ساله‌ای که با موهای مرتب و شانه زده، صورتی نیمه آفتاب‌سوخته، با شلوار لی ِ آبی‌روشن و پیراهن مردانه سفید، یک کوله خاکی رنگ در بغل داشت و با دستان سیاه از روغن‌ش، که جرم روغن‌ش با بنزین نرفته بود، با اتصال فولادی 3/4 اینچی بازی می‌کرد و روی صندلی آبی‌رنگ واگن سوم نشسته بود؛ پسربچه 10 ساله‌ای را که مرد عنکبوتی می‌فروخت و مرد عنکبوتی‌هایش را به شیشه‌های قطار می‌انداخت تا کله‌معلق بزنند و پایین بیایند، در قطاری که ساعت 21 و 9 دقیقه ایستگاه میدان آزادی را به مقصد ایستگاه اکباتان ترک کرد، دید.



پ.ن.: گاهی فعل و فاعل و صفت و قید مکان و زمان، در زمین و هوا کله‌معلق می‌زنند.


دو‌شنبه، سی‌ام اردیبهشت‎ماه نود و دو

۱۳۹۱ دی ۲۹, جمعه

من ِ خراب ِ شبگرد ِ مبتلا


آدم‌ها در جاده‌ها و راه‌ها می‌میرند. ینی باید بمیرند. ینی اگر اصلن آدم در جاده و راه نمیرد، پس کجا باید بمیرد؟
اصلن اگه آدمی قرار نباشد که در جاده و راه بمیرد، باید یک جا بایستد و بمیرد؛ خب آدمی که یک جا ایستاده که مرده‌ست، مردن نمی‌خواهد دیگر. برای همین هم که باشد، شاید همیشه باید رفت. رفت و رفت و رفت.


و شاید برای همین باشد که حضرت مولانا می‌فرماد که:
رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن
ترکِ منِ خرابِ شبگردِ مبتلا کن



چهارشنبه، بیست و هفتم دی‌‌ماه نود و یک

۱۳۹۱ آذر ۲۴, جمعه

آذر ...


هر چه به این آذرهای این سال‌ها نگاه می‌کنم، می‌بینم که این آذرها، ماه آخر پاییز نیستن. ینی فقط پاییز را با خود نمی‌برند. اصولن انگار آذرها آدم‌کِشان من‌ند. آدم‌های‌م را، عزیزان‌م را می‌کِشند و می‌کِشند. گاهی می‌برند، گاهی هم تمام من را می‌گیرند و آدم‌های‌م را نمی‌توانند ببرند. ولی این گاهی که آدم‌های‌م می‌مانند، من تمام شده‌ام و آدم‌های‌م مانده‌اند. تمام ینی دیگر رمقی در بدن ندارم. تمام ِ تمام.
الان هم انگار دارم تمام می‌شوم و می‌روند ...
کاش این آذر، هر چه زودتر بارش را بردارد و برود از این من ِ تمام‌شدنی.



جمبه، بیست و چهارم آذر‌ماه نود و یک

۱۳۹۱ آبان ۲۷, شنبه

اکباتان! یه نفر ...‏


اولین باری که سوار تاکسی شدم تنهایی از آزادی اومدم اکباتان، یه پیکان استیشن بود که پنج نفری سوارش شدیم، یه جواریی برام حس بزرگ شدن داشت. حس رو پا وایسادن مثلن. کرایه‌ای که دادم یه پنجاه تومنی بود. اون زمونا، سکه پنجاه‌تومنی زرد سفید بود. از اون به بعد دیگه این مسیر رُ تنهایی میومدم. کرایه 75، 80، 90، 100، 125، 150، 175، 200، 225، 250، 275، 300، 350، 400، 450 و 500 تومنُ یادم‌ه. کلی بار، عصرها که از مدرسه میومدم، از خستگی خوابم می‌برد، کیف پول و کلاه‌م رُ تو ماشین خطی‌ها جا می‌‌ذاشتم. حتی یه بار که کلاه‌م رُ تو تاکسی جاگذاشته بودم، چند روز بعدش یکی از خطی‌ها که ماشین‌ش پر بود، ترمز زد و کلاه‌م رُ داد. این آخری‌ها رفیق شده بودیم با بعضیاشون، خیلی‌هاشون خونه‌مون رو می‌دونستن کجاس، دیگه لازم نبود بگم کدوم فاز و کدوم بلوک‌م. قصه ماشین عوض کردناشون، بزرگ‌شدن عکس بچه‌هاشون تو ماشین، وام ماشین و خیلی چیز‌های دیگه رُ می‌دونستم. یادم‌ه یکی‌شون بود بهش می‌گفتن آقا معلم. آقا معلم هیکل درشت و سر و صورت مرتبی داشت، موهای جوگندمی با فَرقی که چپ سرش بود، فقط ظهر به بعد میومد با سمندش توی خط، تا 1-12 شب هم می‌موند. هر وخ که ماشین‌ش پر می‌شد یا مسافر می‌زد توی راه، بلند می‌گفت: "سلام علیکم! خسته نباشید! عصر (شب)‌تون بخیر." آقا معلم 30 سالی معلم ریاضی و ناظم مدرسه بوده و الان‌م رو تاکسی کار می‌کرد و دیگه حال و حوصله بیدار شدن کله سحر رُ نداشت. یه پسر 30 ساله لاغر هم بود، یه پیکان سفید یخچالی داشت که همه عشق‌ش بود، سفید و مرتب. اغلب موهاش رُ می‌بست از پشت، سفید و سیاه قاطی. خیلی وخت‌ها تو ماشین‌ن ایرج می‌ذاشت و شهناز و شریف. لهجه اصفانی غلیظی هم داشت. ...
اما الان چند وختی‌ه که این مترو اکباتان راه افتاده، 5 دیقه‌ای میدون آزادی‌ای، 10 دیقه بعدش انقلاب‌ی و همین‌جوری بیگی بورو تا ته‌ش. بعد همه این تاکسی‌هایی که ملت برا سوارشدن‌شون خیلی وختا تو روز صف می‌کشیدن، الان صف کشیدن که یه دور پر کنن، تو خود شهرک یه دوری بزنن و نفری 600 بگیرن و بعضن خالی برگردن مترو.
هر بار که می‌بینمشون، دلم تنگ می‌شه برا همون معطل شدنا تو آزادی، تو صف تاکسی. برا همه صداهایی که میومد و همه آدم‌های تاکسی‌ای. اصن برای کرایه دادن و بقیه گرفتن.
این وسط فقط خوش به حال مامور مترو شده که بلیط چک می‌کنه، که رقص و ریتم ِ راه رفتن ِ همه این اکباتانی‌ها رو داره یاد می‌گیره.



شنبه، بیست و هفتم آبان‌ماه نود و یک

۱۳۹۱ آبان ۸, دوشنبه

کار ملک است آن‌که تدبیر و تامل بایدش


پارسال، اولین بارون پاییر که میومد، سر ظهر پنج‌شنبه روزی، تازه داشتم با این اچ‌تی‌سی که تازه دستم اومده‌بود بازی می‌کردم. هر چی هی باهاش ور می‌رفتم و کانتکت‌اش رُ بالا پایین می‌کردم، هی میومد رو اسم تو وامیستاد. شاید یکی-دو باری هم شماره‌ت رُ گرفت؛ نمی‌دونم. فقط یادم‌ه هی می‌گفتم الان که سر ظهری نریمان خوابه، داره استراحت می‌کنه، چه کاری‌ه شماره‌ش رُ بگیرم. ولی یه چیزی ته دلم می‌خواست باهات حرف بزنه. گذشت چند ساعتی. شب ساعت 12 اینا که داوود زنگ زد، گف با مامان کار داره، دلم ریخت. تلفن که تموم شد فقط با نگاه‌های بهت زده همه حرفا‌مون رُ زدیم. فرداش، کنارت یاد اون روزی بودم که اومده بودی تو آی‌سی‌یو، بابا رُ ببینی.
امسال با اولین بارون پاییزی، تو یه سال بود که نبودی ولی هنوزم که هنوزه صدات میاد، نگاه‌ت از تو عکس‌ت تیکه‌پاره‌م می‌کنه.

پ. ن. : دیشب تا حدود 3، خرغلط می‌زدم و خوابم نمی‌برد. استرس خرکی، از نمی‌دونم چی‌چی! ساعت 6 هم بیدار شدم. امروز از 7:30 تا 10:30، دوتا کلاس دارم که استاد یکی‌ش کاملن من رُ می‌شناسه و دوتا غیبت دارم، استاد اون یکی هم نصفه می‌شناسه و یَ‌تا غیبت دارم. یه تحویل ِ مشق دارم، یه کوئیز م دارم. موندم خونه، قهوه‌درمانی و وبلاگ‌تراپی کنم، یه خورده هم ساز بزنم. آروم شم.
با مصلحت‌بینی چه کار؟



دوشنبه، هشتم مهرماه نود و یک