۱۳۹۱ اردیبهشت ۲, شنبه

تاریخ انقضا


این خوراکی ها را دیده‏ای؟ یک چیزی رویشان زده که مثلن تا فیلان تاریخ بخوریدشان وگرنه محتویاتش به فینا می‌رود. حالا اگر باور نداری، بخور. همین فردا یه لیوان ناقابل شیر تاریخ گذشته میل نما، تا ببینی به چه راحتی و حتی شیرین، معده و روده‌ات سرویس می‌شود و حتی زندگی‌ات به فنا می‌رود.
آدم‌ها هم همین اند خب! باید بنشینی نگاهشان کنی، حرف‌هایشان را مزه مزه کنی، آرام آرام. هرکدام هم مزه و طعم خودشان را دارند، هر کسی هم سلیقه غذایی یا همان آدمی خاص خودش را دارد. اصلن هر آدمی تاریخ انقضای خودش را هم دارد. دستور نگهداری و پخت خودش را دارد. همه آدم‌ها را نباید گذاشت تو یخچال، یا همه‌شان را نباید به سیخ کشید در جوجه‌گردان. هر کسی یک جور است. عین غذا ها. فقط چند فرق بزرگ این وسط است.
یکی‌ش این است که اگر یک بطری شیر را به من و تو بدهند، هر دومان باید این بطری را در یخچال، با فیلان شرایط نگهداریم و بعدش هم شیر مذکور فِرت می‌شود. ولی اگر یک آدم را به من و تو بدهند، این آدم دو روش نگهداری دارد. این روش‌ها یک چیزهای مشترکی دارند که به ذات همون آدم برمی گردن که هردومان باید رعایتشان کنیم. یک چیزهای غیر مشترکی هم دارند که به بین من و آن آدم و تو آن آدم برمی‌گردد. یعنی مثلن ... . مثلن ندارد دیگر! من، من‌ام. تو، تویی. او هم اوست. درست است که او ثابت است ولی من و تو قطعن یکی نیستیم که پل‌های ارتباطی‌مون با اون دقیقن یکی باشد. پس این من و تو هم در تاریخ انقضای اون موثریم و دیر و زودش می‌کنیم.
یک فرق دیگر هم آن است که آدمی وقتی تاریخ انقضایش تمام می‌گذرد، برای یه نفر یا یه گروه خاص می‌گذرد، ولی آن آدم هنوز هست و باقی‌ست. خودش برای خودش زندگی و ارتباط دارد، دور ریز ندارد. فقط دیگر تاریخ ارتباطش با یه نفر یا گروه خاص گذشته.

پ.ن. : از کسی که امروز یک لیتر قهوه ترک خورده و داره با موسیقی فیلم "لاک پشت‌ها هم پرواز می‌کنند" از حسین علیزاده پست می‌نویسه، انتظار و توقع نتیجه گیری نداشته باشید.



شنبه، دوم اردیبهشت جلالی نود و یک

۱۳۹۱ فروردین ۳۱, پنجشنبه

بیا که وقت بهار است تا من و تو به هم // به دیگران بگُذاریم باغ و صحرا را


باران که می‌بارد باید سازت را بزنی روی کولت، یک سری پیانو بگذاری در هدفونت که برایت اصفهان بخوانند-حالا اگر معروفی هم بزنندشان که بهتر- با همان ساز روی کول بروی، پیاده بروی تا به یک خانه برسی. آن خانه یک اتاق داشته باشد. زیاد هم پرنور نباشد. یک طرفش فقط قفسه کتاب باشد، از هر چیزی، ادبیات، موسیقی، تئاتر، فلسفه هنر و ... . دقیقن رو‌به‌روی قفسه ها، از نیم متر بالای زمین تا سقف، پنجره باشد رو به شرق. پای پنجره روی زمین هم ساز باشد فقط. تار، سه تار، بربط ، کمانچه و تنبک و کنار ساز ها هم دو گلدان شمعدانی. رو به پنجره که می‌ایستی، دست راستت روی دیوار، پر باشد از نقاشی‌های یک نقاش جنوبی، از مردمان جنوب با آن لباس‌های رنگارنگ. دست چپت هم سه تایی مبل ساده و یک میز و چند ظرف سفالی و شیشه‌ای و روی دیوارش هم باز همان نقاشی‌ها. زیر نقاشی‌ها روی طاقچه هم چند پر طاووس در گلدان، عکس یک نوازنده قجری با تار رو سینه. آن وخت بنشینی در همان اتاق، با پنجره باز، ساز بزنی و ساز مشق کنی.
خب!
آدمی گاهی لازم دارد در بین این هیاهو، برای خودش باشد. یعنی آدم باید برای خودش باشد، گاهی باید بیشتر برای خودش باشد خب!




پنج‌شنبه، سی و یکم فروردین ماه نود و یک

۱۳۹۱ فروردین ۱۸, جمعه

هی فریاد ...


خواه پیاده یا سواره، آنچه مشترک است، این است که از جایی که هستم فرار می‌کنم. فرار می‌کنم و فریاد را گوش می‌دهم و فریاد می‌زنم
                                    من به هر سو میدوم گریان
                                                از این بیداد می‌کنم فریاد
                                                                              ای فریاد
                                                                              ای فریاد



جمعه، هجدهم فروردین ماه نود و یک