۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه

سالی دگر گذشت

هوسش از خواندن شروع شد. خواندن‌هایی تند و تند از هر جا تا رسیدم به نوشتن. نوشتن که چه عرض کنم، بازی کردن با یک مداد و کاغذ و کیبورد و شکلک‌ها. کم کم این بازی شد یه بخش جدی از زندگیم، یک بخش عجیب، بخشی ندیده و نشینده با کلی آدم جدید و دوست داشتنی. آدم‌هایی که وقتی می‌نویسم، انگار دارم باهاشون صحبت می‌کنم و گاهی هم که فرصتی پیش می‌آید می‌بینمشان، انگاری که دوستان قدیمی‌ای را می‌بینم.

از هفدهم مهر هشتاد و هفت وبلاگکی دارم که در آن از خودم گفته‌ام، از دل مشغولی‌هایم، روزمره‌گی‌هایم، از درد، عشق، دوستی، از بودن و سرودن، از آرزو‌هایم، رویا‌هایم، از دیدنی‌ها و شنیدنی‌هایم. همچنان هم بنا به گفتن دارم. می خواهم بگویم، بنویسم و باشمو سرتان به درد بیاورم :)

بیست مهر هم سالروز بزرگداشت حافظ هست. یعنی بود، اینم یه خلوت کوچیک با خواجه:

مـن نه آن رنـدم که تـرک شـاهـد و ساغـر کنـم
مـحتـسب دانـد کـه مـن ایـن کــار‌ها کمتـر کنـم
مـن کـه عیـب تـوبـه‌کـاران کـرده بـاشـم بـارهـا
تـوبـه از می وقت گل دیـوانـه بـاشم گر کنم
عشق در دانـه ست و مـن غوّاص و دریا میـکـده
سـر فـرو بــردم در آنـجـا تـا کـجــا سـر بـر کـنـم
لاله ساغر گیر و نرگس مست و بر ما نام فسق
داوری دارم بـسـی یـا رب کـه را داور کـنـــــم ؟
باز کش یک‌دم عنان ای تـرک شهرآشوب مـن
تـا ز اشک و چـهـره راهـت پـر زر و گـوهـر کـنـم
مـن کـه از یـاقـوت و لـعـل اشـک دارم گـنــجـ‌هـا
کـی نـظـر در فیـض خورشیـد بـلـنـد اختـر کـنـم
چون صبـا مجموعه‌ گل را به آب لطف شست
کج دلم خوان گـر نـظـر بر صفحه‌ی دفتـر کـنـم
عـهـد و پـیـمـان فـلـک را نیـست چنـدان اعتـبـار
عـهـد با پـیـمـانـه بـنـدم شرط با ساغـر کـنـم
من که دارم در گـدایی گنج سلطانی به دست
کـی طـمـع در گـردش گــردون دون‌پـرور کـنـــم
گـر چه گــرد آلـود فـقـرم ، شـرم باد از هـمـتـم
گـر بـه آب چشمه‌ی خورشیـــد دامـن تـر کـنـم
عاشقان را گر در آتش می‌پسندد لطف دوست
تـنـگ چشمم گر نظر در چشمه‌ی کوثر کـنـم
دوش لعلش عشوه‌ای می‌داد حــافــظ را ولی
مـن نـه آنـم کـز وی ایـن افـسانـه ها باور کـنـم




پنج‌شنبه، بیست و دوم مهر ماه هشتاد و نه

۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه

لعنت به این رفتن‌ها!


"    سلام
    ایشالله فردا صبح عازم کانادا هستم، روز‌های خوب رو در خاطرت نگه دار و بدی‌ها رو فراموش کن.
    Life is too short. Just live it.
    خدا نگهدار.    "
تو بگیر این بالایی‌ها اس‌ام‌اس‌ی فینگیلیش که 2:30 بامداد 31 آگوست 2010 یا همون 9 شهریور 1389 رسید. حسام بود، سال بالایی که دوست بود. دوستی که TA دو تا از درسای درست و حسابی بود. راحت بگم خلاص کنم خودم و تو رو، یکی از معدود بچه‌های موفق و با سواد این چند ساله اخیر مهندسی شیمی فنی، چه تو کارشناسی و چه تو ارشد که به بازی و تفریح هم می‌رسید. پایه شیطنت و به قولی کثافت‌کاری هم بود گاهی. سرمایه‌ای برا خودش که ...
هـــِــی بابا!
اولین مسافرم نبود، آخرینش هم نخواهد بود! اولیش مرداد پارسال رفت. داغ بودم، نفهمیدم. و بعدش رفتند و رفتند، خیلی‌ها رفتند. رفتند تا نمانند، رفتند تا بمانند. حالا این‌که کجا بمانند و کجا نمانند را نمی‌دانم. و ما ماندیم چندتایی تنها. چندتایی که چندتاشون می‌خواهند بروند. الانم داره کم کم بوی گند رفتنشون بلند میشه، بوی امتحانای زبان، نمره‌های زبان، ETS سر زدن‌ها و این‌ها. بعدش هم نوبت فرستادن مدارک و انتظارشان است. آخرش هم خبر خوش می‌دهند از فلان جا یا بهمان جا، N قَدر هزینه تحصیل و زندگی گرفته‌ایم و الخ. شاد و خوشحالند و من خانه‌ام ویران می‌شود، خاطراتم قاطی پاتی می‌شوند، می‌مانم مات و مبهوت ولی تبریک می‌گویم. حالم می‌شود حال بعد ار عروسی حمید! به خیابان می‌زنم، زار می‌زنم. ولی کسی صدایم را نمی‌شنود.
باشد آقا! بروید! اگر هم رفته‌اید، بمانید! خوش باشید! شاد باشید! من چه کاره‌ام که بگویم برگردید یا نه! ولی با عزت زندگی کنید! تن به هر کاری ندهید! بدانید که از جایی رفته‌اید که شهر یاران بوده و می‌تواند باشد!
بروید و ما را اینجا تنها بگذارید با دروغگویانی که در کمال آرامش می‌گویند: «امروزه تعداد تحصیل‌کرده‌هایی که به کشور باز می‌گردند، بیش از آنانی است که از کشور می‌روند.» که تنهایی، عادت ماست، منش ماست. خوی ماست. مسلک ماست. شاید هم شده‌است. این را نمی‌دانم.

 

 
شعر مرتبطه از رهی معیری:
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشیانی داشتم
گرد آن شمع طرب می‌سوختم پروانه‌وار
پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود
عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم
چون سرشک از شوق بودم خاک بوس درگهی
چون غباز از شوق سر بر آستانی داشتم
در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود
در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم
درد بی‌عشقی ز جانم برده طاقت ور نه من
داشتم آرام تا آرام جانی داشتم
بلبل طبعم «رهی» باشد ز تنهایی خموش
نغمه‌ها بودی مرا تا هم‌زبانی داشتم


 
جمعه، نهم مهر ماه هشتاد و نه