۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

نبود خیر در آن خانه که عصمت نبود

خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود
گر تو بیداد کنی شرط مروت نبود
ما جفا از تو ندیدیم و تو خود نپسندی
آن چه در مذهب ارباب طریقت نبود
خیره آن دیده که آبش نبرد گریه عشق
تیره آن دل که در او شمع محبت نبود
دولت از مرغ همایون طلب و سایه او
زان که با زاغ و زغن شهپر دولت نبود
گر مدد خواستم از پیر مغان عیب مکن
شیخ ما گفت که در صومعه همت نبود
چون طهارت نبود کعبه و بتخانه یکی‏ است
نبود خیر در آن خانه که عصمت نبود
حافظا علم و ادب ورز که در مجلس شاه
هر که را نیست ادب لایق صحبت نبود
حافظ

این برای یلدا بود. یلدای 89. تاریک و روشن‌ترین یلدایی که تو این چند سال داشتم. تازه بعد از این همه روز، امروز دلم یه کمی آروم شده.

چهارشنبه، هشتم دی ماه هشتاد و نه

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

هول


باز طوفان شب است
هول بر پنجره می‏‏ کوبد مشت
شعله می‏ لرزد در تنهایی:
باد فانوس مرا خواهد کشت؟

هوشنگ ابتهاج (هـ. ا. سایه.) ـ تهران، آذر 1335


یک‌شنبه، بیست و هشتم آذر ماه هشتاد و نه

۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

جانا حدیث حسنت در داستان نگنجد / رمزی ز راز عشقت در صد بیان نگنجد


رئیس کاروان حجاج تمتع بود. کاروانی که همه مسافرانش جانبازانی بودند که به نحوی در زندگی روزمره و عادی خود دچار مشکل بودند. قطع عضو، فلج نخاعی، نابینا، اعصاب و روان و ... . می‏گفت: "خادم کاروان هستم، نه رئیس." با اکراه قبول کرد که مدیر صدایش کنند.
بگذریم!
تعریف می‌‌کرد که یکی از جانبازان که نابینا بوده بهم گفت: "خیلی دوست دارم چهره‌ات رو ببینم." جواب دادم: "یک‌بار که به حرم پیامبر رفتی، ازشون بخواه که شفایت بدهند. برای این‌ها که این کار‌ها کاری نداره." گفت: "من حتی یک‌بار هم درباره سلامتیم چیزی نگفتم. چیزی رو که با خدا معامله کردم رو پس نمی‌گیرم که ... "



سه‌شنبه، یازدهم آبان ماه هشتاد و نه

۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه

سالی دگر گذشت

هوسش از خواندن شروع شد. خواندن‌هایی تند و تند از هر جا تا رسیدم به نوشتن. نوشتن که چه عرض کنم، بازی کردن با یک مداد و کاغذ و کیبورد و شکلک‌ها. کم کم این بازی شد یه بخش جدی از زندگیم، یک بخش عجیب، بخشی ندیده و نشینده با کلی آدم جدید و دوست داشتنی. آدم‌هایی که وقتی می‌نویسم، انگار دارم باهاشون صحبت می‌کنم و گاهی هم که فرصتی پیش می‌آید می‌بینمشان، انگاری که دوستان قدیمی‌ای را می‌بینم.

از هفدهم مهر هشتاد و هفت وبلاگکی دارم که در آن از خودم گفته‌ام، از دل مشغولی‌هایم، روزمره‌گی‌هایم، از درد، عشق، دوستی، از بودن و سرودن، از آرزو‌هایم، رویا‌هایم، از دیدنی‌ها و شنیدنی‌هایم. همچنان هم بنا به گفتن دارم. می خواهم بگویم، بنویسم و باشمو سرتان به درد بیاورم :)

بیست مهر هم سالروز بزرگداشت حافظ هست. یعنی بود، اینم یه خلوت کوچیک با خواجه:

مـن نه آن رنـدم که تـرک شـاهـد و ساغـر کنـم
مـحتـسب دانـد کـه مـن ایـن کــار‌ها کمتـر کنـم
مـن کـه عیـب تـوبـه‌کـاران کـرده بـاشـم بـارهـا
تـوبـه از می وقت گل دیـوانـه بـاشم گر کنم
عشق در دانـه ست و مـن غوّاص و دریا میـکـده
سـر فـرو بــردم در آنـجـا تـا کـجــا سـر بـر کـنـم
لاله ساغر گیر و نرگس مست و بر ما نام فسق
داوری دارم بـسـی یـا رب کـه را داور کـنـــــم ؟
باز کش یک‌دم عنان ای تـرک شهرآشوب مـن
تـا ز اشک و چـهـره راهـت پـر زر و گـوهـر کـنـم
مـن کـه از یـاقـوت و لـعـل اشـک دارم گـنــجـ‌هـا
کـی نـظـر در فیـض خورشیـد بـلـنـد اختـر کـنـم
چون صبـا مجموعه‌ گل را به آب لطف شست
کج دلم خوان گـر نـظـر بر صفحه‌ی دفتـر کـنـم
عـهـد و پـیـمـان فـلـک را نیـست چنـدان اعتـبـار
عـهـد با پـیـمـانـه بـنـدم شرط با ساغـر کـنـم
من که دارم در گـدایی گنج سلطانی به دست
کـی طـمـع در گـردش گــردون دون‌پـرور کـنـــم
گـر چه گــرد آلـود فـقـرم ، شـرم باد از هـمـتـم
گـر بـه آب چشمه‌ی خورشیـــد دامـن تـر کـنـم
عاشقان را گر در آتش می‌پسندد لطف دوست
تـنـگ چشمم گر نظر در چشمه‌ی کوثر کـنـم
دوش لعلش عشوه‌ای می‌داد حــافــظ را ولی
مـن نـه آنـم کـز وی ایـن افـسانـه ها باور کـنـم




پنج‌شنبه، بیست و دوم مهر ماه هشتاد و نه

۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه

لعنت به این رفتن‌ها!


"    سلام
    ایشالله فردا صبح عازم کانادا هستم، روز‌های خوب رو در خاطرت نگه دار و بدی‌ها رو فراموش کن.
    Life is too short. Just live it.
    خدا نگهدار.    "
تو بگیر این بالایی‌ها اس‌ام‌اس‌ی فینگیلیش که 2:30 بامداد 31 آگوست 2010 یا همون 9 شهریور 1389 رسید. حسام بود، سال بالایی که دوست بود. دوستی که TA دو تا از درسای درست و حسابی بود. راحت بگم خلاص کنم خودم و تو رو، یکی از معدود بچه‌های موفق و با سواد این چند ساله اخیر مهندسی شیمی فنی، چه تو کارشناسی و چه تو ارشد که به بازی و تفریح هم می‌رسید. پایه شیطنت و به قولی کثافت‌کاری هم بود گاهی. سرمایه‌ای برا خودش که ...
هـــِــی بابا!
اولین مسافرم نبود، آخرینش هم نخواهد بود! اولیش مرداد پارسال رفت. داغ بودم، نفهمیدم. و بعدش رفتند و رفتند، خیلی‌ها رفتند. رفتند تا نمانند، رفتند تا بمانند. حالا این‌که کجا بمانند و کجا نمانند را نمی‌دانم. و ما ماندیم چندتایی تنها. چندتایی که چندتاشون می‌خواهند بروند. الانم داره کم کم بوی گند رفتنشون بلند میشه، بوی امتحانای زبان، نمره‌های زبان، ETS سر زدن‌ها و این‌ها. بعدش هم نوبت فرستادن مدارک و انتظارشان است. آخرش هم خبر خوش می‌دهند از فلان جا یا بهمان جا، N قَدر هزینه تحصیل و زندگی گرفته‌ایم و الخ. شاد و خوشحالند و من خانه‌ام ویران می‌شود، خاطراتم قاطی پاتی می‌شوند، می‌مانم مات و مبهوت ولی تبریک می‌گویم. حالم می‌شود حال بعد ار عروسی حمید! به خیابان می‌زنم، زار می‌زنم. ولی کسی صدایم را نمی‌شنود.
باشد آقا! بروید! اگر هم رفته‌اید، بمانید! خوش باشید! شاد باشید! من چه کاره‌ام که بگویم برگردید یا نه! ولی با عزت زندگی کنید! تن به هر کاری ندهید! بدانید که از جایی رفته‌اید که شهر یاران بوده و می‌تواند باشد!
بروید و ما را اینجا تنها بگذارید با دروغگویانی که در کمال آرامش می‌گویند: «امروزه تعداد تحصیل‌کرده‌هایی که به کشور باز می‌گردند، بیش از آنانی است که از کشور می‌روند.» که تنهایی، عادت ماست، منش ماست. خوی ماست. مسلک ماست. شاید هم شده‌است. این را نمی‌دانم.

 

 
شعر مرتبطه از رهی معیری:
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشیانی داشتم
گرد آن شمع طرب می‌سوختم پروانه‌وار
پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود
عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم
چون سرشک از شوق بودم خاک بوس درگهی
چون غباز از شوق سر بر آستانی داشتم
در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود
در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم
درد بی‌عشقی ز جانم برده طاقت ور نه من
داشتم آرام تا آرام جانی داشتم
بلبل طبعم «رهی» باشد ز تنهایی خموش
نغمه‌ها بودی مرا تا هم‌زبانی داشتم


 
جمعه، نهم مهر ماه هشتاد و نه

۱۳۸۹ مرداد ۴, دوشنبه

مرغ سحر ...

بلبل پر بسته ز کنج قفس درآ

نغمه آزادی نوع بشر سرا

و ز نفسی عرصه این خاک توده را

پر شرر کن


 


 

دوشنبه، چهارم مرداد ماه هشتاد و نه

۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

دخترک


دختری دیدم 5-4 ساله، با صورتی گرد و موهایی بلند که از شانه‌هایش رد می‌شد. موهایی صاف که با فرهای کوچکی تمام می شدند. دامن آبی‌ای پوشیده بود که تا نزدیکی زانوش می‌رسید با یه بلوز سفید نخی خنک. پا برهنه روی تخته سنگی لب ساحل ایستاده بود و گاه گاهی هم موجی از سنگ بالا می‌رفت. پایش که خیس می شد، مدام می خندید و بالا و پایین می‌پرید. باد هم در این میان به شیطنتش دامن می زد و چنگی به موهایش می‌زد و موهایش را روی صورت و شانه‌اش می‌لغزاند. موهایی که در زیر نور رنگ قهوه‌ای‌شان نمایان می‌شد. قهوه‌ای که گاهی هم به سیاهی می‌زد.
زنی به او نزدیک شد. مادرش بود. عروسکی به او داد. دخترک عروسک را بغل کرد، بوسید و از سر شیطنت در آب انداخت و باز هم غش‌غش خنده‌اش ساحل را پر کرد. مادر به آرامی به آب زد و رفت و عروسک را آورد و به دخترک داد. دخترک باز عروسک را گرفت، بغل کرد، بوسید و باز هم در آب انداخت و باز هم مادر ...
هر بار که دخترک عروسک را بغل می کرد، از آب عروسک خیس می‌شد. کم کم تمام بلوزش خیس شد. آنقدر که عروسک را در آب می‌انداخت، عروسک خیس می شد. مادر عروسک را می آورد. دخترک عروسک را بغل می‌کرد. غش غش می‌خندید. عروسک را در آب می انداخت و باز هم می خندید ...
مادر دخترک هم بس که به به آب زده بود و عروسک را آورده، بس که دخترک را بغل کرده بود. بس که دخترک را بوسیده بود. بس که با دخترک آب بازی کرده بود، خیس خیس بود.

 

و من همچنان محو تماشای دخترک ِ خندان، مادر ِ جوان، بازی‌ها، خنده‌ها و رقص موهای این دو نفر ...




چهار شنبه، نوزدهم خرداد ماه هشتاد و نه

۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

از غمی که می خوریم ...

پنجشنبه، 13 خرداد، سالروز ولادت حضرت فاطمه (س) است. فاطمه ای که چه ها درباره اش نگفته اند. همانی که در کتاب خدا به کوثر معروف است. همانی که در ایام شهادتش از او به نام مادر یاد می شود و الخ ...

جمعه، 14 خرداد، سالروز وفات امام خمینی ست. رهبر فقید انقلاب ایران، یکی از بزرگترین رِجال مذهبی سیاسی ایران در ÷نجاه سال اخیر.

شنبه، 15خرداد هم که یادآور کشتار 15 خرداد 42 است.


 

ولی آنچه برای من دیدنی است، رنگ غم و ماتم شهر است. رنگ عزا. گویا این عید بزرگ و خاطره این بانوی بزرگ در زیر سایه غم های قرن اخیر گم شده است و یادش "همچنان" خاک می خورد. گویا باید این غم ها به ما خورانده شوند تا با معارف انتخابی و گزینشی آشنا شویم. تا حرفی نزنیم و سکوت کنیم ...

همچنان که در 88، هفته وحدت و سالروز پیامبر و 17 ربیع الاول آمد و رفت و کسی هم صدایش در نیامد. اگر هم صدایی بود، خیلی آرام بود. ولی سالروز آزادی این کشور، صدایش به گوش فلک هم رسید.


 

به بهانه این غم!

روی می آورم به این بانوی آسمانی!

    دوست دارم آزاد باشم. رها باشم.

    دوست دارم زیر این غم ها نباشم.

    دوست دارم شاد باشم و بدون غم.


 

سه شنبه، یازدهم خرداد ماه هشتاد و نه

۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

این یکی هم اسمش با تو.

خب!

قرار بود بعد از خلاصی ِ جمعه خبر بدم. چه خوب و چه بد خبر بدم. پس می گم.

بذار عدد و رقم نگم. ولی همین قدر کافیست که با رتبه مهندسی شیمی، هیچ جایی توی تهران و شهر هایی مثل اصفهان و شیراز و امثالهم ندارم، چه روزانه و چه شبانه. ربه مهندسی بیوتکنلوژی هم که اونقدر پرت ار آب در اومد که اصولا مجاز نشدم. ضمن اینکه از رتبه مهندسی دارو سازی هم چیزی عاید ما نخواهد شد. نتیجه اولیه این که کلا امسال مشرف به ارشد نخواهیم گشت. حال بنا به توجیه ندارماااا، ولی دیگه اینقدر پرت و پلا و نو در و دیفال در اومدن ما، برای بر و بچس دور و بر ما هم جای تعجب بود.

بگذریم!

تمومم شد. دیگه چیزی نیست که منتظرش باشم. ولی به شدت دارم فکر می کنم به اینکه چه کنم؟ سال دیگه کنکور بدم یا برم دنبال کار و بار یا ...

ولی مطمئنم که هر کدوم از این کار ها رو که شروع کنم، دست به هیچ کار دیگه ای نمی زنم و فقط و فقط یه کار رو دنبال خواهم کرد.

تو این مدتی هم که از اعلام نتایج گذشته، مدامم یه قسمتی از کلاسای مثنوی خوانی آقای بیانی میاد تو ذهنم که می گفت: "تو زندگی هر کدوم از ما، یه مدت زمان هایی تعیین شده که باید سپری بشن. مثل اونوقت هایی که تو ترافیک می مونیم. آدم هایی برنده اند که این زمان ها رو بدون آشفتگی سپری کنند. چون این زمان ها باید حتما بگذرند و اینکه وجود دارند هم ناشی از یه حکمت والاست که کل عالم رو اداره می کنه و کار خودش رو خوب بلد ِه. مهم اینه که بتوونین از این زمان ها استفاده کنید، بدون آشفتگی و ... " - نقل به مضمون –

دیشب، آخر شب، حس و حال خوبی نداشتم. حافظ باز کردم، اومد:


 


معاشران گره از زلف يار باز کنيد

شبی خوش است بدين قصه‌اش دراز کنيد

حضور خلوت انس است و دوستان جمعند

و ان يکاد بخوانيد و در فراز کنيد

رباب و چنگ به بانگ بلند می‌گويند

که گوش هوش به پيغام اهل راز کنيد

به جان دوست که غم پرده بر شما ندرد

گر اعتماد بر الطاف کارساز کنيد

ميان عاشق و معشوق فرق بسيار است

چو يار ناز نمايد شما نياز کنيد

نخست موعظه پير صحبت اين حرف است

که از مصاحب ناجنس احتراز کنيد

هر آن کسی که در اين حلقه نيست زنده به عشق

بر او نمرده به فتوای من نماز کنيد

و گر طلب کند انعامی از شما حافظ

حوالتش به لب يار دلنواز کنيد


 

حالا من و موندم تو تمام کار هایی که به خاطر کنکور معلق شدن من جمله تار، پروژه جالب و دوست داشتنی کارشناسی، کلاس زبان انگلیسی و تمام زیبایی یاد گرفتن زبان جدید. نتیجه کنکور، کار آموزی نرفته، کنکوری که شاید دوباره باید خوانده شود، موندن یا رفتن، توقعات ظاهرا بر باد رفته خونه. عمر رفته و این غزل حافظی که بد جوری به همراهی و صداقتش ایمان دارم ...


 

شنبه، یک اول خرداد ماه هشتاد و نه

    فردای اعلام نتایج کنکور ارشد.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

اسمش رو هر چی می خوای بذار.

این کنکور لعنتی کلا خوره جون ما شده. اعصاب و روان برامون نذاشته دیگه لامصب. مخصوصا این دو هفته آخری ِ مونده تا نتایج که کلا زندگی و روان رو ریخته به هم. فک کن یه آزمون بدی که 4-5 تا سوال غلط داشته باشه، با اون حجم محاسبات. تازه بچه هایی هم که رفتن دنبال تصحیح سوالها بگن که چند تا سوالی هم که جواب درستشون تو گزینه ها بوده رو غلط جواب دادن و بنا به تصحیح هم ندارن و الخ ...

هر چی هم به این اوضاع احوال کار و و زندگی و مملکت و رشته فکر می کنم، یه جورایی حس می کنم که همه چی در گرو این ارشد کذاست. یه جورایی میشه گفت که استرسم ار استرس اعلام نتایج کنکور کارشناسی بیشتر ِه. خیلی بیشتر ...

از طرفی دیگه موندم تو کارهای قبل و بعد کنکورم. قبلش ساز نمیزدم که خیر ِ سرم درس بخونم، الان از اعصاب خوردی، دو هفته است دست به ساز نزدم. ساز شاکی، استاد شاکی، من شاکی.

بماند ...

فقط دوست دارم جمعه بیایم و بگویم چه شده است، زنگ بزنم و بگویم چه شده است، شِیر کنم و بگویم چه شده است ...

ولی مدام کسی از من نپرسه که چه خبر که و چی شد که با این کارش، جفت پا میرِه رو مخ.


 

فقط دعا کنین که خبر خوبی بدم جمعه.


 


 

سه شنبه، بیست و هشتم اردیبهشت ماه هشتاد و نه

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

فرهنگستان هنر یا هنر ِ فرهنگ داری و یا فرهنگ ِ هنر داری


"ورود لوازم و آثار هنری به فرهنگستان هنر ممنوع می باشد."
این جمله ای بود که دوشنبه، 13 اردیبهشت، موقع ورود به فرهنگستان هنر برای کلاس مثنوی آقای بیانی شنیدم. پس مخیر بودم بین دو کار، یا کلاس رو فاکتور بگیرم و راهی خونه بشم. یا تار رو با خودم ببرم سر کلاس و هنگام خروج از فرهنگستان، به دلیل نداشتن برگه خروج برای تار، تار رو اهدا کنم به فرهنگستان و بیت المال و الخ.
الا ای حال، بعد از پرس و جو ها کاشف به عمل آمد که تمام این تدابیر شدید امنیت، بعد از دزدیده شدن مجسمه های شهر تهران و جهت جلوگیری از دزدی هنری در فرهنگستان هنر اعمال می شوند.
حال من نمی دانم دزدیده شدن مجسمه ها و آثار امثالهم که هنوز هم ادامه دارد، آیا با این گونه اقدامات تمام می شود؟!

فی الجمله، شاه دزد آزاد است و اینان به پر و پای مالباختگان می پیچند ...

رونوشت به رئیس جدید فرهنگستان و اونی که انتخابش کرده و دم به ساعت میره اینور و اونور و تو استانداری ها کارگروه فرهنگی-هنری راه می اندازه اونم از مدل تخصصیش.


جمعه، هفدهم  اردیبهشت ماه هشتاد و نه

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

این اردیبهشت


این اردیبهشت آخر
        با تمام خاطراتش دیوانه ام می کند.
        با تمام یاد هایش
        با تمام حال و هوایش
        یک روز تمام قد در مقابلم می ایستد و مرا دیوانه می کند.

 
یعنی اگر سالم بمانم شاهکاریست.
اگر کارم به جنون نکشد شاهکاریست.
گاهی که خود را به دستش می سپارم و فقط اندکی خود را رها می کنم، مرا می کشد و به ناکجا آباد می برد. مرا غرق می کند و رها می کند. و من دست و پا می زنم و هزار فحش و ناسزا که چرا خود را به دستش سپردم. و فریاد و هوار میزنم که می خواهم زندگی کنم. می خواهم فقط زندگی کنم. و چه زندگی ای!
گاهی هم از این زندگی خسته می شوم و فقط دوست دارم مرا با خود ببرد و من رها شوم. رهای ِ رها ...

 

 
سه شنبه،پانزده اردیبهشت ماه هشتاد و نه

۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

...


جدیدا یاد گرفتم پست رو چکنویس می کنم، بعدش پاره می کنم و میندازم سطل آشغال.

 
بدترین نوع خودسانسوریست ...

 
پ . ن : آزاد سازی بلاگر از فیلترینگ چند روزِه مبارک!


چهارشنبه،هشتم اردیبهشت ماه هشتاد و نه

۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

موجیم که آسودگی ما عدم ماست

احمق ِ بی شعور! تو کِی میخوای آدم شی آخه نفهم؟
آخه blogspot هم فیلتر کردن داشت؟
فکر می کنی با اینها به کجا میرسی آخه؟ اصلا به کجا میخوای برسی؟
هیچ فکر کردیکه اگه این حرفهایی ازشون میترسی، تو وبلاگها و اینجور جاها گفته
نشن و تو دل و کله های ما بمونن و تلمبار بشن، یه روزی بالاخره ریشه ات رو می
کنند! چه دیر، چه زود. بالاخره رفتنی هستی و هر چه دیر تر بروی، با درد بیشتری
میروی ...
ما راه های دیگری هم داریم و خوبی زندگی ِ ما این است که مجبوریم همواره به
فکر ترفندی جدید برای رهیدن از محنت هایی باشیم که به ما تحمیل می کنی. مجبوریم که
هیچ گاه خلاقیت خود را کنار نگذاریم و چه لذتی دارد کشف و یافتن این خلاقیت ها و
صحبت کردن از آنها. لذتی که احمق ها از درک آن عاجزند!
پس سپاس خدایی را که دشمنان ما را از احمق ها قرار داد و لذت کشف خلاقیت را به

ما چشانید.
اولین پست ایمیلی در سه شنبه، هفتم اردیبهشت ماه هشتاد و نه

۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

بید مجنون

و من عاشق این عاشقی و آشفتگی بید مجنون م.



عکس از خودم با دوربین ِ گوشی ِ K750i، بهار 86 یا 1+86، مکان تهران شهرک اکباتان فاز یک. گمونم رو به روی بانک سپه :پی



جمعه، بیست و هفتم فروردین ماه هشتاد و نه

۱۳۸۹ فروردین ۲۳, دوشنبه

تنهایی


بعضی هستند ولی نیستند. بعضی نیستند ولی هستند. بعضی بهتر است نباشند و بعضی دیگر باید باشند.
الا ای حال، این تنهایی طاقت فرسا و اعصاب خورد کن هست و همین بودنش یعنی اینکه من هستم. پس شاید باید برای همین تنهایی هم شاکر بود.
و این تنهایی هر چه باشد فرصت خوبی است برای با خود بودن و با خود خلوت کردن، رسیدن به خود، خواندن، نوشتن، ساز زدن و ...

 
درون خلوت ما غیر در نمی گنجد
برو که هرآنکه نه یار من است بار من است

 

 
دوشنبه، بیست و چهارم فروردین ماه هشتاد و نه

۱۳۸۹ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

نه!

گاهی باید برای دل "نه" گفت. تا آنکه این موجود نازنین همیشه همراه آدم باشد و با آرامش همراهی کند.


 


 

سه شنبه ، هفدهم فروردین ماه هشتاد و نه

۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه

دختری با پرتقال

می خواهم چند کلمه عالمانه از پدرم به امانت بگیرم: «زندگی یک قمار بزرگ است که در آن، تنها برگ های برنده قابل رویت هستند.» و تو، ای کسی که این کتاب را می خوانی، تو هم یک برگ برنده قابل رؤیت هستی. خوشا به حالت!

آخرین پاراگراف از "دختر پرتقال" از یاستین گوردر ترجمه مهرداد بازیاری از نشر هرمس که قبلا هم به نام "دختری با پرتقال" چاپ شده بود!

پ . ن : پست هایی که تحت این برچسب منتشر می شوند، تنها قسمتی از نوشتار اصلی هستند و لزوما تمام حرف و زیبایی نوشتار منبع را شامل نمی شوند.


 


 

چهارشنبه ، یازدهم فروردین ماه هشتاد و نه

۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

افسانه ...

کتاب را ورق میزنم سر می خورم توی افسانه. روی کاناپه نشسته بودم که دست های خیسش _ انگار عادت همیشگی _ پشت گردنم گذاشت و دقیقه ای همان طور ماند. برگشتم و نگاهش کردم. هر دو لبخند زدیم. نشست کنارم. روی کاناپه. بعد دست های خیسش رو گذاشت روی دامنش که که از شستن ظرف ها جا به جا خیس شده بود. افسانه عاشق زندگی و همه ی سر خوشی های آن است. یا بهتر است بگویم بود. برای من زندگی فقط می گذشت اما برای افسانه زندگی جریان داشت. هیچ چیز مثل شنیدن خبر عروسی کسی او را شاد نمی کرد. جریان ازدواج های بستگان را انگار مهم ترین وقایع تاریخی و سیاسی دنبال می کرد. طوری از عروسی های گذشته حرف می زد انگار داشت اخبار مهمی مثل فتح کره ماه یا کشف قاره ای تازه را گزارش می داد. عید نوروز برای او مهم ترین حادثه سال بود. از اوایل اسفند مهیای برگزاری مراسمی می شد که انگار آئینی مذهبی، مقدس بود. جزئیات آن را با وسواس و حوصله و دقت انجام می داد. از برق انداختن شیشه های پنجره گرفته تا تغییر دکوراسیون خانه تا خرید مانتو و روسری و کفش و کیف برای خودش و پیراهن و شلوار برای من، تا کاشتن سبزه تا خرید ماهی قرمز _ که انتخابش همواره با سخت گیری وسواس آمیزی همراه بود _ تا چیدن سفره هفت سین تا دید و بازدید عید _ که همه ساله طبق فهرستی حساب شده و بلند بالا تنظیم می شد _تا کارت های تبریک و پشت نویسی آن ها و سیزده بدر و تا هر چه که در متن و حاشیه این مراسم مربوط می شد. وقتی می شنید یکی از زن هایی که می شناخت آبستن است چنان ذوق می کرد که انگار در مسابقه مهمی برنده شده بود. پارسال که یک جفت کلاغ زشت روی چنار گوشه حیاط لانه کردند و یکی از تخم هایشان را باد انداخته بود کف حیاط، طوری به تخم له شده نگاه می کرد انگار جنازه آدمی است که تابستان همان سال در جاده چالوس با هم دیده بودیم. اشک جمع شده بود توی چشمانش و کم مانده بود بزند زیر گریه.


 

از "من گنجشک نیستم" از مصطفی مستور.


 

دوشنبه ، نهم فروردین ماه هشتاد و نه

۱۳۸۹ فروردین ۶, جمعه

Who’s God really?i


یه زمانی 360ی بود و بلاگ هایی که تو 360 میذاشتیم و میذاشتن. تو 360 من یه دختری بود از مادری ایرانی، پدری آمریکایی، ساکن آمریکا و هم سن و سال خودم. یادم میاد حوالی نوروز 86 بساط چت و گپ و گفت کاملا انگلیسی ما به راه بود و اون زمان بواسطه همین درگیر بودن انگلیسی، همچینی پیشرفتکی هم تو زبان داشتتم و بعد از اون موقع علاقمند شدم به یادگیری انگلیسی و یاد گرفتن زبان از یه کار نسبتا اجباری به یه کار دلخواه و دوست داشتنی تبدیل شد تا اونجایی که کلاس های زبانم یکی از بهترین کلاس های طی هفته ام شدند و ...
خلاصه که این دخترک آمریکایی ِ مادر ایرانی ِ مجازی، یه پستی تو بلاگ ِ 360 ِ ش گذاشته بود به این شرح :


The FiersT: Who is God?i

If we are willing to accept the Bible as containing truth; then we know to "where did we come from?"i

According to ancient scripture, we were created by God. So the next question's "why?"i

After all, He's God and as such, He certainly doesn't need us for anything …i

So why did he create us?i

Who's God really?i

What does he see in us really?i

 

پ. ن : i های گذاشته شده در انتها به دلیل تصحیح ویرایشی و ظاهری اند و ارزش دیگری ندارند :دی

 

 
جمعه ، ششم فروردین ماه هشتاد و نه

۱۳۸۹ فروردین ۴, چهارشنبه

هشتاد و هشت و نیم

سلام

سلامی چو بوی خوش آشنایی

بدان نرگس دیده رو شنایی

یا

بدان مردم دیده روشنایی

حالا گیر نده شما. مهم اینه که "سلام". سلامی بعد از یک سال، سلامی در سال جدید. سلامی پلنگی و ببر آسا، سلامی با همت مضاعف و کار مضاعف و صبر مضاعف تر.


 

خب، بریم سر اصل مطلب.

بالاخره این تعمیرات خونه ما تموم شد. اونم کی؟ 27 اسفند ماه. یعنی تازه اون موقع کلیه کارگران مشغول کار اعم از سرامیک کار و نقاش و کابینت ساز و اینا جستن بیرون و ما موندیم و یه خونه با کلیه اسباب اثاث تو جعبه و کمد رفته و خاک خورده و یه خونه که باید تر و تمیز شه و یه دنیا خرت و پرت که باید چیده شه. حالا این که سال ما تو چه وضعیتی متحول شد دیگه بماند ... :دی

الا ای و حال مهم این است که زین پس به مانند ایام ماضی، وقت خواندن و نوشتن مهیا گردیده است و از طریق Google Reader و این وبلاگ و وبلاگ های خودتان بیشتر در خدمتتان خواهیم بود و تلاش خواهیم کرد که بیشتر اراجیفمان را به سمع و نظرتان برسانیم. هر چند بنا به n دلیل معلوم و نا معلوم، گاهی از درک مطالب و پست های مختلف و احساسات همراهشان ناتوان خواهیم ماند. ولی با این وجود همچنان خواهیم خواند ...

دلم تنگ شد یه لحظه برای اون نقش شاه عباس اول تو اون سریال زندگی نامه ملاصدرا :دی

و اما باز هم اصل مطلب.

هشتاد و هشت گذشت. سالی که بر اساس این تقویم های حیوونی سال گاو بود. گاوی که تو ایران باستان و تخت جمشید و اون طرفا، نماد زایش و برکت و اینها بوده و هست. سال اصلاح الگوی مصرف و ...

الا ای حال این 88 با تمام اتفاقات خوب و بد همراهش در تمامی جنبه های زندگی ما گذشت و تموم شد. حالا اگر کسی فکر می کنه که سال نحس و شومی از کفش رفته، عارضم خدمتش که

هان مشو نومید چون واقف نه ای ز اسرار غیب

باشد اندر پرده بازی های پنهان غم مخور

و اینم اضافه کنم که

ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن

وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور

کلا غم مخور و

می خواه و گل افشان کن از دهر چه می جویی

این گفت سحرگه گل بلبل تو چه می جویی

مسند به گلستان بر تا شاهد و ساقی را

لب گیری و رخ بوسی می نوشی و گل بویی

و اما اصل دیگر مطلب اشارتی دارد به "ترین" های اس ام اس های تبریکاتی عید نوروزی که به این جانب رسیده اند. اس ام اس هایی که بعضیاشون ساخته شده توسط فرستنده هان، بعضیاشون forward شده توسط فرستنده هان، بعضیاشون اشعار یا عباراتی انتخاب شده توسط فرستنده هان و بعضیاشون هم خدا داند که چه دخلی به فرستنده ها دارن و ... :پی

به هر حال "ترین" اند.

قابل تامل ترین و چسبنده ترین اس ام اس :

"بهارهای شگفتی در راه است، فردا گلی می شکفد که باد ها را پرپر خواهد کرد!"

خنده دار ترین و با مزه ترین اس ام اس :

"با توجه به احتمال گران شدن نرخ اس ام اس، پیشاپیش نوروز 89، 90، تولدت، تولدم، پیوندتان، قدم نو رسیده مبارک. نور به قبرت ببار ِه."

... ترین اس ام اس که خودت به تناسب برداشتت از اس ام اس و روحیه لحظه ایت می تونی ... رو پر کنی:

"سال 1389 پشت در ِه. یادت باشه زندگی کوتاه ِه. قوانین رو بشکن، سریع ببخش، آرام ببوس، صادقانه عاشق باش، بدون کنترل بخند و هیچ وقت از چیزی که باعث خنده تو میشه متاسف نشو. این به تمام کسانی دوستشون داری و نمی خوای در سال 1389 از دستشون بدی بفرست، حتی من!"

سیاسی ترین اس ام اس:

" سال نو از هم اکنون بر شما مبارک . خدایا! در سال جدید به ما خوشنامی کورش، دلسوزی داریوش، انصاف انوشیروان، قدرت شاه عباس، لیاقت امیر کبیر، عقل مصدق، منش خاتمی، عمر جنتی، ثروت رفسنجانی و بی خیالی احمدی نژاد را اعطا فرما!"

الا ای حال بعد از این همه سر درد آوردن، سال نوتون مبارک باشه و شاد و خرم باشید.


 


 

پ . ن 1: اشعار وسط چین شده از حافظ اند.

پ . ن 2: هیچ وقت باورم نمی شد این همه رو یه جا و ییهویی بنویسم و تایپ کنم :پی


 


 


 

چهار شنبه ، چهارم فروردین ماه هشتاد و نه

۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه


شنبه عصر شايد اولين برنامه و تنها برنامه بود كه مي تونستم به عنوان شنونده تو تالار چمران بشينم و فقط گوش كنم و لذت ببرم. ولي باز هم شده بودم همه كارِه هيچ كارِه سالن و هي بالا پايين بِدو كه برنامه مرتب اجرا شه. البته تو اين ميون به هيچ وجه نم شه از زحمت بقيه چشم پوشي كرد ولي خستم. انگار پير شده باشم ...

 
بعد از برنامه هم وقتي با نويد دور ميدون انقلاب رو گز مي كرديم از پسركي كه سه پيچ شده بود دو تا فال گرفتيم. برا من اومد :

 
کنون که بر کف گل جام باده صاف است
به صد هزار زبان بلبلش در اوصاف است
بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گیر
چه وقت مدرسه و بحث کشف کشاف است
فقیه مدرسه دی مست بود و فتوی داد
که می حرام ولی به ز مال اوقاف است
به درد و صاف تو را حکم نیست خوش درکش
که هر چه ساقی ما کرد عین الطاف است
ببر ز خلق و چو عنقا قیاس کار بگیر
که صیت گوشه نشینان ز قاف تا قاف است
حدیث مدعیان و خیال همکاران
همان حکایت زردوز و بوریاباف است
خموش حافظ و این نکته‌های چون زر سرخ
نگاه دار که قلاب شهر صراف است





دوشنبه، بيست و چهارم اسفند ماه هشتاد و هشت