۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

جانا حدیث حسنت در داستان نگنجد / رمزی ز راز عشقت در صد بیان نگنجد


رئیس کاروان حجاج تمتع بود. کاروانی که همه مسافرانش جانبازانی بودند که به نحوی در زندگی روزمره و عادی خود دچار مشکل بودند. قطع عضو، فلج نخاعی، نابینا، اعصاب و روان و ... . می‏گفت: "خادم کاروان هستم، نه رئیس." با اکراه قبول کرد که مدیر صدایش کنند.
بگذریم!
تعریف می‌‌کرد که یکی از جانبازان که نابینا بوده بهم گفت: "خیلی دوست دارم چهره‌ات رو ببینم." جواب دادم: "یک‌بار که به حرم پیامبر رفتی، ازشون بخواه که شفایت بدهند. برای این‌ها که این کار‌ها کاری نداره." گفت: "من حتی یک‌بار هم درباره سلامتیم چیزی نگفتم. چیزی رو که با خدا معامله کردم رو پس نمی‌گیرم که ... "



سه‌شنبه، یازدهم آبان ماه هشتاد و نه

۷ نظر:

نوشا گفت...

ای بابا

s3m گفت...

لا کامنتای این پست جوابی ندارند!

شرمنده اخلاق ورزشی :دی

(saket9216 هوشبر) گفت...

اهل کوچه همه رفتند ولی ما ماندیم
حقمان است اگر بی کس و تنها ماندیم
هیچ تقصیر کسی نیست اگر رنجوریم
روشنی هست خدا هست ولی ما کوریم...

یک نفهم مدعی گفت...

راستش اسمت یادم رفته و در بین این همه شماره ای که روی گوشیم هست، هرچی نگاه کردم یادم نیومد اسمت که بهت زنگ بزنم
شرمنده، خیلی زیاد
:)

خپیت گفت...

یه ذره فرق داره..فقط یه ذره ..با اونایی که چند ماه جبهه یا 2-3 % جانبازیشونو تو چچچچچش بقیه می کنن

نقش خیال گفت...

chi mishe goft!

خاطره گفت...

والا نمی دونم راجع به پدرت چی بگم! متاسفم. گلبولهای سفید به هزار و یک دلدل می تونه بالا باشه، و ویروس فقط یکی از اونهاست. امیدوارم که مشکلشون زودتر حل شه.