۱۳۹۱ شهریور ۲۷, دوشنبه

فنی در خودش می‌پیچد



امیرآباد، از در فنی که می‌رفتی تو، دست چپ‌ت یه ساختمون بود که بالاش نوشته بود، "ساختمان مرکزی". وسط راهرو همکف‌ش، یه بوفه بزرگ بود که همه با هم بود. جای شیرینی بود دور همی. دو طبقه بالاترش، یه خورده قبل ِ وسط‌ راهروش، یه در شیشه‌ای بزرگ بود که همون در کتابخونه بود. از در که میرفتی تو، بغل از هر دو سمت، دیوار کشیده شده بود. کنار دیوار و عمود به دیوار، قفسه‌های کتاب‌ها. رو به روی دیوارها هم با یه فاصله 10 متری، دیوارهای پنجره‌دار، رو به امیرآباد بود. رو به روی در شیشه‌ای یه میز دراز بود برا مسئول کتابخونه که همیشه یه خانوم‌ه بود و گاهی وختا هم یه کمکی براش میومد، ولی غالبن خودش بود که صب به صب ساعت 8 روشن می‌کرد و توی روز هم، هی به کتاب‌ها و پایان‌نامه‌ها می‌رسید، هر از چندگاهی هم یه نیم‌نیگاهی می‌نداخت که سر و صدا کم شه. از در که میومدی تو، میزهای سمت چپ، به سختی اینترنت داشتن، اونم از وایرلس سایت معدن می‌گرفتن، اونم میز اول بهترین آنتن ُ داشت. بعد هر چی می‌رفتی عقب، هی اینترنت ضعیف می‌شد تا آخرش یهو قطع می‌شد. بیشتر روزها، رو اون میز اول، دختری می‌شست که همچینی کمی جدی تو لپ‌تاپ‌ش غرق می‌شد و به کاراش می‎رسید. بعد یه وختایی تو همون جدیت، یهویی همه فیگورش عوض می‌شد، انگاری بره تو یه عالم دیگه، یهو شروع می‌کرد تند تند تایپ کردن. اونوخت بود که دوس‌تر داشتی که کتابخونه تعطیل شه، تندی برسی خونه، بری بشینی وبلاگ رعنا رُ بخونی. یه وختایی هم این خواستن اونقدر زیاد می‎شد که دوس داشتی بری بهش بگی، پاشو از پای لپ‌تاپ، من پست‌ت رُ بخونم.
رعنا که رفت پاریس، دیگه هیچکی نبود اون گوشه بشین‌ه و وبلاگ بنویسه، ینی خیلی‌ها اون گوشه می‌شستن پای لپ‌تاپ‌شون، ولی هیچ‌کدوم، یهویی همه فیگورشون عوض نمی‌شد، انگاری برن تو یه عالم دیگه، یهو هم شروع نمی‌کردن تند تند تایپ کردن. گمونم دیگه هیچ پستی از اونجا آپ نشد، بقیه پست‌های رعنا هم از پاریس و خونه جدیدش میومد بالا. چند وخت پیش که با رعنا صحبت می‌کردم، گفتم، دوس دارم برم اونجا، رو همون صندلی‎‌ای که می‌شستی، بشینم، یه بار وبلاگ‌م رُ آپ کنم. اصن وبلاگ نوشتن تو اون گوشه، یه ارزش بود برام، ارزشی که هنوز هس.
امروز که رفتم ساختمون مرکزی، دیدم بوفه رُ کوبوندن که سایت صنایع شه. کتابخونه رُ هم دارن ساختمون اداری می‌کنن، بعد دیدم مسجد رُ هم کردن بوفه و بچه‌ها رُ از همه جدا کردن، اون پشت سلف هم یه جایی بوده که انبار نمی‌دونم چی‌چی بوده، که شده نمازخونه.


همه‌چی جا به جا شده بود، فقط یه سری خاطره داشتن با من تو راهروها قدم می‌زدن، چایی به‌دست و های‌بای به‌دست.

پ. ن. : برای همه وبلاگ دارها، مخصوصن اون‌هایی که از تو کتابخونه‌ها وبلاگ آپ می‌کنن.


دوشنبه، بیست و هشتم شهریور نود و یک

113 کد آموزشی من بود


63ای بود گمونم، بچه میبد بود و سعی می‌کرد همیشه بدون لهجه صحبت کنه. فرمانده گروهان دوم، گروهانی که غالبن پر بود از بچه‌های تهران. ینی به واسطه مدرک تحصیلی و این چرت و پرت‌ها، 80-70 درصد گروهان‌ش معمولن بچه‌های تهران بودن.
عجیب سفت بود تو امضا کردن برگه مرخصی‌ها. به ندرت برگه مرخصی امضا می‌کرد. جالب بود خیلی وختا هم که برگه رُ امضا نمی‌کرد، می‌سپرد که یکی دیگه از فرمانده گروهان‌ها جاش امضا کنه.
یه بار سر ظهر که باهاش گپ می‌زدم، بهش گفتم: "ماجرا چیه که امضا نمی‌کنی و می‌سپری یکی دیگه جات امضا کنه؟ آخرش که می‌خوای مرخصی رُ بدی، چرا بچه‌ها رُ اینجوری اذیت می‌کنی؟"
سرش رو انداخت پایین، مکثی کرد، همون‌جوری که سرش پایین بود، با لهجه غلیظ یزدی‌ش گفت: "صد و سیزده!"
سرش رُ آورد بالا، زل زد تو خورشید داغ ساعت 3 میبد، همونجوری که با کلاه‌ش که تو دستش بود بازی می‌کرد با همون لهجه غلیظ یزدی‌ش ادامه داد:
"سید! میدونی چیه؟ این جاده خاکی 60 کیلومتری هس از در دژبانی تا راه آسفالتی که میره به میبد، دو دوره قبل، به یکی از بچه‌های گروهان مرخصی دادم، رفت که بره مامان باباش رُ ببینه، یه ساعت بعد گفتن که تو جاده خاکی یه ماشین چپ کرده، رسیدیم به ماشین‌ه. با همین دستی که برگه رُ امضا کرده بودم، بدن بی جون‌ش رُ از ماشین کشیدم بیرون. دیگه جرات ندارم برگه مرخصی امضا کنم سید!"
سرش رُ انداخت پایین ُ فرو رف تو خودش. همون‌جوری که رو سکو سیمانی نشسته بودیم، دستم رُ انداختم رو شونه‌ش، داش بی‌صدا گریه می‌کرد ولی شونه‌هاش می‌لرزید.



دوشنبه، بیست و هفتم شهریور نود و یک

۱۳۹۱ شهریور ۱۵, چهارشنبه

O+


جمعه شبی، ف. تو فیسبوک‌ش زده بود "یکی برای پیوند مغز استخون، پلاکت نیاز داره. هر کی O+ه بره با باباش هماهنگ کنه برا آزمایش."
زنگ زدم به باباش. قرار شد شنبه صبح بیمارستان شریعتی باشم. جلو اورژانس.
همه جور آدم‌ی جلو اوراژنس هس. از هر شهری.
می‌گفت: "دخترم 11سال‌شه. کم‌خونی داره. قراره از مادربزرگش مغز استخون بگیره. گفتن باید 7 نفر برای پلاکت لازم احتمالی برای بعد عمل باشن تا عمل شه. تا حالا شیش نفر آزمایش دادن."
دفترچه رُ گرفت و دکتر نسخه رُ تو دفترچه‌م نوشت. باید می‌رفتم یه آزمایشگاه تو قلهک.
دفترچه رُ تحویل مسئول آزمایشگاه دادم، نوبت داد بهم. شد 5 تومن. می‌گفت: "این آزمایش تو آزمایشگاه‌های دیگه میشه حدود 200 تومن. اینجا سرپرست آزمایشگاه برای پیوندی‌ها فقط 5 تومن می‌گیره."
تو آزمایشگاه از هر قوم و شهری هستن، رو صندلی و رو زمین.
نمونه خون رُ می‌گیرن. باید برگردم بیمارستان و رسید آزمایشگاه رُ بدم به پدر دخترک.
بر می‌گردم بیمارستان. پدر دخترک از مسجد می‌آد بیرون. رسید آزمایشگا رُ می‌دم بهش. " اهل بندرعباس‌ه. شغلش کشاورزی‌ه. اومده طهرون برا پیدا کردن اهدا کننده پلاکت. شب‌ها تو محیط بیمارستان و مسجدش می‌خوابه، کارتن خوابی. قراره وقتی عمل دخترش شروع شد، یه خونه تو میدون راه‌آهن اجاره کنه."
با کارت بانک کشاورزی‌ش پول می‌گیره. "دکتر نتیجه آزمایش‌ها رُ دیده. از 6تا، 2تا رُ رد کرده. الان شدن 5تا." از صبح تا ظهر صداش سرد شده.
دست می‌کنه تو جیب‌ش، یه 5 تومنی و یه 2 تومنی درمی‌آره. "این 5 تومن برای آزمایشگاه و این 2 تومن هم برای رفت و آمدت. خیلی لطف کردی. زحمت کشیدی. برای کار من وقت گذاشتی."
-بذار اگه آزمایش به کارت اومد و نتیجه خوب بود می‌گیرم ازت. عجله‌ای نیس.
کنار هم داریم راه می‌ریم. سرش پایین‌ه، دست‌ش با دوتا اسکناس جلوم‌ه ...

دوست داشتم 5ام باشم.





چهارشنبه، پونزده‌م شهریور نود و یک