۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

جانا حدیث حسنت در داستان نگنجد / رمزی ز راز عشقت در صد بیان نگنجد


رئیس کاروان حجاج تمتع بود. کاروانی که همه مسافرانش جانبازانی بودند که به نحوی در زندگی روزمره و عادی خود دچار مشکل بودند. قطع عضو، فلج نخاعی، نابینا، اعصاب و روان و ... . می‏گفت: "خادم کاروان هستم، نه رئیس." با اکراه قبول کرد که مدیر صدایش کنند.
بگذریم!
تعریف می‌‌کرد که یکی از جانبازان که نابینا بوده بهم گفت: "خیلی دوست دارم چهره‌ات رو ببینم." جواب دادم: "یک‌بار که به حرم پیامبر رفتی، ازشون بخواه که شفایت بدهند. برای این‌ها که این کار‌ها کاری نداره." گفت: "من حتی یک‌بار هم درباره سلامتیم چیزی نگفتم. چیزی رو که با خدا معامله کردم رو پس نمی‌گیرم که ... "



سه‌شنبه، یازدهم آبان ماه هشتاد و نه