۱۳۹۱ دی ۸, جمعه

من بهش می‌گفتم آجری، اون بهش می‌گفت خردلی


میدون گل‌ها یه مهدکودک داشت، که بزرگترین جای دنیای من بود. از در که تو می‌رفتی یه سالن بزرگ بود که کفش پارکت شده بود، پارکت چوبی قهوه‌ای. یه گوشه سالن چندتا اتاق بود که کلاس‌ها اونجا بودن. اتاق‌ایی که درهای شیشه‌ای قدی بزرگ داشتن به حیاط. حیاطی که دو تا درخت داشت که شاخه‌هاش از بالای دیوار رد شده بودن. وسط حیاط یه سکو بود، یه سکو سیمانی که روش استخر بادی ِ آبی مهد رُ می‌ذاشتن. صبح‌ها و ظهرهای آفتابی تابستون، می‌شد دفتر نقاشی ما‌ها. همه با هم با گچ‌های رنگی‌رنگی می‌افتادیم به جون سکو. آخر  همه سکو پر بود از نقاشی. باز فرداش روز از نو و سکو از نو.
تو بین اون همه نقاشی کردن‌ا و شعر خوندن‌ا، یه دختری بود با موهای قهوه‌ای. یه خورده قهوه‌ای‌‌تر از وختی که موهای خودم قهوه‌ای تیره میشه. دختره تمام زندگی‌ کودکی‌م بود. صب به صب که می‌رسیدیم مهد، می‌شستیم خوراکی‌ها و میوه‌هامون رو به هم نشون می‌دادیم و پسته و نخودچی-کشمش‌هامون رو با هم تقسیم می‌کردیم و می‌رفتیم سر کلاس. موقع نقاشی کشیدن رو تخته سیمانی، خونه کشیدن‌ا با من بود و آدم کشیدن‌ا با اون. همیشه دوس داشت تو آسمون‌ش پرنده بکشه، پرنده‌هاش هم رنگی‌رنگی، همه یه سری هفت بودن که تو آسمون پرواز می‌کردن. موقع نقاشی تو تو دفتر هم که می‌شد، پرنده‌هاش بودن، همیشه بودن. روی زمین هم پر از گل بود. همیشه وقتی می‌خواست گل‌هاش رُ رنگ کنه، به یکی از مداد‌ قرمزای من نیگاه می‌کرد، بهش می‌گفت مداد گلی. مداد گلی رُ بر می‌داشت و شروع می‌کرد به کشیدن گل‌ا. همیشه خونه‌هاش رُ قهوه‌ای پررنگ می‌کرد. ولی یه مداد داشت، یه جور فهوه‌ای کمرنگ، من بهش می‌گفتم آجری، اون بهش می‌گفت خردلی. موقع خونه کشیدن‌م که می‌شد، بهش می‌گفتم "آجری‌ت رُ می‌دی؟" اون‌م هی می‌گفت: "آجری نه، خردلی! دفه دیگه بگی آجری، یه آجر میارم، می‌زنم تو سر خودت و خودم." بعدش‌‌م با هم می‌خندیدیم و آجری‌ش رُ می‌داد و خونه من‌م با آجری اون تموم می‌شد. همی‌شه هم همین بود، گلی ِ من برا اون بود و آجری اون برا من.


پ. ن. از دخترک موهای قهوه‌ای تیره لختی یادم‌ه که هیچ‌چی بهشون بسته نمی‌شد، چشم‌‌ای روشن و خنده‌های ریزی که همیشه بود. ولی هر چی فک می‌کنم هیچ اسم‌ی ازش یادم نیس. فقط می‌دونم اگه اسمی‌ازش یادم بود، می‌رفتم و پیداش می‌کردم.



جمبه، هشتم دی‌‌ماه نود و یک

۱۳۹۱ آذر ۲۴, جمعه

آذر ...


هر چه به این آذرهای این سال‌ها نگاه می‌کنم، می‌بینم که این آذرها، ماه آخر پاییز نیستن. ینی فقط پاییز را با خود نمی‌برند. اصولن انگار آذرها آدم‌کِشان من‌ند. آدم‌های‌م را، عزیزان‌م را می‌کِشند و می‌کِشند. گاهی می‌برند، گاهی هم تمام من را می‌گیرند و آدم‌های‌م را نمی‌توانند ببرند. ولی این گاهی که آدم‌های‌م می‌مانند، من تمام شده‌ام و آدم‌های‌م مانده‌اند. تمام ینی دیگر رمقی در بدن ندارم. تمام ِ تمام.
الان هم انگار دارم تمام می‌شوم و می‌روند ...
کاش این آذر، هر چه زودتر بارش را بردارد و برود از این من ِ تمام‌شدنی.



جمبه، بیست و چهارم آذر‌ماه نود و یک

۱۳۹۱ آبان ۲۷, شنبه

اکباتان! یه نفر ...‏


اولین باری که سوار تاکسی شدم تنهایی از آزادی اومدم اکباتان، یه پیکان استیشن بود که پنج نفری سوارش شدیم، یه جواریی برام حس بزرگ شدن داشت. حس رو پا وایسادن مثلن. کرایه‌ای که دادم یه پنجاه تومنی بود. اون زمونا، سکه پنجاه‌تومنی زرد سفید بود. از اون به بعد دیگه این مسیر رُ تنهایی میومدم. کرایه 75، 80، 90، 100، 125، 150، 175، 200، 225، 250، 275، 300، 350، 400، 450 و 500 تومنُ یادم‌ه. کلی بار، عصرها که از مدرسه میومدم، از خستگی خوابم می‌برد، کیف پول و کلاه‌م رُ تو ماشین خطی‌ها جا می‌‌ذاشتم. حتی یه بار که کلاه‌م رُ تو تاکسی جاگذاشته بودم، چند روز بعدش یکی از خطی‌ها که ماشین‌ش پر بود، ترمز زد و کلاه‌م رُ داد. این آخری‌ها رفیق شده بودیم با بعضیاشون، خیلی‌هاشون خونه‌مون رو می‌دونستن کجاس، دیگه لازم نبود بگم کدوم فاز و کدوم بلوک‌م. قصه ماشین عوض کردناشون، بزرگ‌شدن عکس بچه‌هاشون تو ماشین، وام ماشین و خیلی چیز‌های دیگه رُ می‌دونستم. یادم‌ه یکی‌شون بود بهش می‌گفتن آقا معلم. آقا معلم هیکل درشت و سر و صورت مرتبی داشت، موهای جوگندمی با فَرقی که چپ سرش بود، فقط ظهر به بعد میومد با سمندش توی خط، تا 1-12 شب هم می‌موند. هر وخ که ماشین‌ش پر می‌شد یا مسافر می‌زد توی راه، بلند می‌گفت: "سلام علیکم! خسته نباشید! عصر (شب)‌تون بخیر." آقا معلم 30 سالی معلم ریاضی و ناظم مدرسه بوده و الان‌م رو تاکسی کار می‌کرد و دیگه حال و حوصله بیدار شدن کله سحر رُ نداشت. یه پسر 30 ساله لاغر هم بود، یه پیکان سفید یخچالی داشت که همه عشق‌ش بود، سفید و مرتب. اغلب موهاش رُ می‌بست از پشت، سفید و سیاه قاطی. خیلی وخت‌ها تو ماشین‌ن ایرج می‌ذاشت و شهناز و شریف. لهجه اصفانی غلیظی هم داشت. ...
اما الان چند وختی‌ه که این مترو اکباتان راه افتاده، 5 دیقه‌ای میدون آزادی‌ای، 10 دیقه بعدش انقلاب‌ی و همین‌جوری بیگی بورو تا ته‌ش. بعد همه این تاکسی‌هایی که ملت برا سوارشدن‌شون خیلی وختا تو روز صف می‌کشیدن، الان صف کشیدن که یه دور پر کنن، تو خود شهرک یه دوری بزنن و نفری 600 بگیرن و بعضن خالی برگردن مترو.
هر بار که می‌بینمشون، دلم تنگ می‌شه برا همون معطل شدنا تو آزادی، تو صف تاکسی. برا همه صداهایی که میومد و همه آدم‌های تاکسی‌ای. اصن برای کرایه دادن و بقیه گرفتن.
این وسط فقط خوش به حال مامور مترو شده که بلیط چک می‌کنه، که رقص و ریتم ِ راه رفتن ِ همه این اکباتانی‌ها رو داره یاد می‌گیره.



شنبه، بیست و هفتم آبان‌ماه نود و یک

۱۳۹۱ آبان ۸, دوشنبه

کار ملک است آن‌که تدبیر و تامل بایدش


پارسال، اولین بارون پاییر که میومد، سر ظهر پنج‌شنبه روزی، تازه داشتم با این اچ‌تی‌سی که تازه دستم اومده‌بود بازی می‌کردم. هر چی هی باهاش ور می‌رفتم و کانتکت‌اش رُ بالا پایین می‌کردم، هی میومد رو اسم تو وامیستاد. شاید یکی-دو باری هم شماره‌ت رُ گرفت؛ نمی‌دونم. فقط یادم‌ه هی می‌گفتم الان که سر ظهری نریمان خوابه، داره استراحت می‌کنه، چه کاری‌ه شماره‌ش رُ بگیرم. ولی یه چیزی ته دلم می‌خواست باهات حرف بزنه. گذشت چند ساعتی. شب ساعت 12 اینا که داوود زنگ زد، گف با مامان کار داره، دلم ریخت. تلفن که تموم شد فقط با نگاه‌های بهت زده همه حرفا‌مون رُ زدیم. فرداش، کنارت یاد اون روزی بودم که اومده بودی تو آی‌سی‌یو، بابا رُ ببینی.
امسال با اولین بارون پاییزی، تو یه سال بود که نبودی ولی هنوزم که هنوزه صدات میاد، نگاه‌ت از تو عکس‌ت تیکه‌پاره‌م می‌کنه.

پ. ن. : دیشب تا حدود 3، خرغلط می‌زدم و خوابم نمی‌برد. استرس خرکی، از نمی‌دونم چی‌چی! ساعت 6 هم بیدار شدم. امروز از 7:30 تا 10:30، دوتا کلاس دارم که استاد یکی‌ش کاملن من رُ می‌شناسه و دوتا غیبت دارم، استاد اون یکی هم نصفه می‌شناسه و یَ‌تا غیبت دارم. یه تحویل ِ مشق دارم، یه کوئیز م دارم. موندم خونه، قهوه‌درمانی و وبلاگ‌تراپی کنم، یه خورده هم ساز بزنم. آروم شم.
با مصلحت‌بینی چه کار؟



دوشنبه، هشتم مهرماه نود و یک

۱۳۹۱ مهر ۲۶, چهارشنبه

طهران با طعم قهوه فرانسه


باهاس برا چیزی که دنبالش می‌گردی و هیش‌کی هم نمی‌دونه چیه، بری توپ‌خونه، بعدش ناصرخسرو، از جلو دارالفنون‌ی که بار مملکتی رُ رو دوش می‌کشید و خرابی سهمش‌ه بری پایین تا شمس‌العماره و بازار. از خیام بیای بالا، از همه اون قطعه فروشی‌ها خسته که شدی، بکشی بری دست شرق خیابون، از کنار نرده‌های پارک‌شهر رد شی تا اون نرده‌ها و دیوارچین سنگی شاید کمی بازی‌ت بده. به امام خمینی که رسیدی، یهو غرق شی بری غرب، و 30 تیر رُ بری بالا. دقیقن از کنار موزه ملی با اون طاق آجری قرمز رنگ‌ش. به جمهوری که رسیدی، بویی تمام سرت رُ پر می‌کنه و می‌کشونت‌ت به شرق، می‌رسی به یه مغازه قدیمی که بوی قهوه‌ش همه تن پرتلاطم‌ت رُ آروم می‌کنه. "قهوه ریو" که وختی ازش قهوه می‌خری، قهوه‌فروش ارمنی خوش خلق‌ش، 5-4 گرمی قهوه بیشتر برات می‌ریزه تا وزن کیسه قهوه رو ترازو جبران شه.
یه وختایی تو همین شهر، با یه کیسه قهوه فرانسه می‌شه خوش بود و دنبال زندگی دوید.



چهارشنبه، بیست و ششم مهر نود و یک