۱۳۸۸ دی ۶, یکشنبه

شب عاشورا با تشکر ویژه از دوستان و دشمنان

رفتیم که بریم جمارون برا سخنرانی و عزاداری، گاز فلفل خوردیم و با چوب و چماق و شوکر افتادن دنبالمون و با سیل سهمناک و عصبانی جمعیت متواری شدیم. 
رفتیم که بریم دارالزهرا برا سخنرانی و عزاداری، دیدیم ماشین یگان ویژه داره از تو حسینیه میاد بیرون و همه چیز تعطیله. با عین شین قاف و خانواده اش راهی شدیم.

رفتیم مسجد امیر تو امیرآباد. منبر بود و کمی مداحی. تو کوچه و خیابون دچار سینوس درد شدیم.

رفتیم خونه محسن تو ستارخان، هم عزاداری بود، هم خلوت. هم چسبید. هم شام بود، هم شله زرد. کوک شدیم.

تازه قرار بود جای سیاسی نریم ولی تو شب عاشورا چهار مجلس ِ تمام سر گرفتیم ...







یه شنبه، ششم دی ماه هشتاد و هشت

۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

دارم امّید برین اشک چو باران که دگر // برق دولت که برفت از نظرم باز آید


شب یلداست. شبی که فقط بواسطه یکی دو دقیقه طولانی تر بودن از بقیه شب ها، بین ایرانی ها ارزشی پیدا کرده و میعادگاهی شده برای خاطره سازی ها و خاطره بازی ها. یلدایی که هرسال تکرار می شود و هر سال در عین تکرار شدن جدید است و حس و حال خودش را دارد. تکرار می شود ولی تکراری نمی شود و همواره دوست داشتنی است.

یلدای امسال هم با تمام شباهت هایی که با یلداهای قبلی و بعدی دارد، برای خود خاص و یکتاست. در غم ها، شادی ها، دل مشغولی ها و ...

بگذریم.

حافظ شب یلدای امسال ما رو هم یکی از دوستان زحمتش رو کشید.



اگر آن طایر قدسی ز درم باز آید

عمر بگذشته به پیرانه سرم باز آید

دارم امّید برین اشک چو باران که دگر

برق دولت که برفت از نظرم باز آید

آنکه تاج سر من خاک کف پایش بود

از خدا می طلبم تا بسرم باز آید

خواهم اندر عقبش رفت بیاران عزیز

شخصم ار باز نیاید خبرم باز آید

گر نثار قدم یار گرامی نکنم

گوهر جان به چه کار دگرم باز آید

کوس نو دولتی از بام سعادت بزنم

گر ببینم که مه نو سفرم باز آید

مانعش غلغل چنگست و شکر خواب صبوح

ور نه گر بشنود آه سحرم باز آید

آرزومند رخ شاه چو ماهم حافظ

همتی تا بسلامت ز درم باز آید



حافظ گفتنی ها رو گفته دیگه. قرار نیست من اینجا شرح غزل بدم که آخه ...







سه شنبه، یکم دی ماه هشتاد و هشت

۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه





راز نهان دار و خمش ور خمشی تلخ بود


آنچه جگر سوز بود باز جگر سازه شود








يه شنبه، بیست و نهم آذرماه هشتاد و هشت

۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه

سلام


    از وقتی شنیدم میان مردم پنهان شده ای، به هرکس می رسم سلام می کنم.











چهار شنبه، بیست و پنجم آذرماه هشتاد و هشت

۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه

دردیست غیر مردن، کان را دوا نباشد ...


    بنا داشتم که ساکت بشینم و دم نزنم، حرص نخورم و هیچ نگم. انگار نه انگار که این همه احمق دارن تو این شهر یاران و خاک مهربانان جولون میدن. ولی این پست محمد نوری زاد واقعا ارزش تبلیغ داره. بخونید.



امضا

یک s3m ِ سبز با تمام سبقه فکری و علاقه یِ گفته و نگفته اش به سید روح الله مصطفوی (روح الله الموسوی الخمینی)








یک شنبه، بیست و دیم آذرماه هشتاد و هشت

۱۳۸۸ آذر ۲۱, شنبه

شنگول نوشت


تو این قاراش میشی اوضاع، دیشب یه خبری خوندم با تیتر ِ تاسف شدید موسسه تنظیم و نشر آثار امام از حرمت شکنی صدا و سیما. تا حد زیادی کیفور شدم از خوندنش. هم آرامشی قلبی بود برای منی که شخصا از شخصیت امام مخصوصا اون بعد عرفانی، عاطفی، اخلاقی، شاعریش خوشم میاد و هم اینکه این بیانیه مشت محکمی بود به صدا و سیما و تلنگر خوبی بود برای اونهایی که عقلشون رو داده بودن دست جعبه جادو. هرچند اونی که خودش رو به خواب زده باشه رو نمیشه هیچ وقت بیدارش کرد.

این مطلب سایت آیت الله صانعی هم بهمان چسبید :دی
حالا این قمی ها اگه میخوان درس و مدرسه تعطیل کنن و آشوب و اغتشاش کنن و کفن بپوشن، خب بکنن :پی

از اینکه حال و هوا اینقدر سیاست زده شده هم اصلا راضی نیستم. اصلا کیه که راضی باشه؟

بعدشم، من تازه امروز "درباره الی ..." رو دیدم. حرفیه؟

شنگولیم دیگه، چه باید کرد؟ :دی



پ . ن : فکر کن ساعت 12 شب دو تا اومدن زیر پنجره دارن میزنن و می خونن:

یا مولا دلم تنگ اومده

شیشه دلم آی خدا تنگ اومده











شنبه، بیست و یکم آذرماه هشتاد و هشت

۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

بشنو ز ِ ساز قصه گو، سوز دل من مو به مو ...


در این روزهای پر از غم و اندوه و این سیلاب حادثه، خبر درگذشت استاد فرامرز پایور، استاد و مدرس یگانه سنتور و آهنگساز برجسته موسیقی ایرانی، خبری بود غیرقابل باور که درد و اندوه این روز ها را دوچندان کرد.



ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر است

چون ازین غصه ننالیم و چرا نخروشیم









چهارشنبه، هجدهم آذرماه هشتاد و هشت

۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه

خانه ام آتش گرفته است، آتشی جانسوز ...


نه اینکه صبح ساعت 8:30 ببینی که پایین خیابون انقلاب، جلو کتابفروشی ها، نیروهای رسمی ناجا با کلاه های لبه دار و درجه وایسادن.

نه اینکه وقتی از در حراست دانشگاه میری تو و کارت دانشجویی نشون میدی و تو دانشگاه کلی چهره غریب می بینی که بدون کیف و کتاب دارن قدم میزنن و هر کدوم یه فضای چندمتری رو گز می کنن.

نه اینکه بعد از کلاس 9:30-8 می بینی که اون چهره های غریب خیلی زیادتر شدن و بعضیاشون هم تویِ دانشکده فنی رو دارن گز می کنن. اصلا دلم خواست یه چهل دیقه ای دیر برم سر کلاس. حرفیه؟ تازشم، تک و توک بعضی از این غریب ها رو انگار جایی دیدم. تک و توک، واقعا آشنان ولی غالبا غریب.

نه اینکه دست خیلیاشون یه پرچم مقدس ایران ببینی. یه پرچم سی در چهل.

نه اینکه وقتی بیرون دانشگاه می خوای از جلو نرده های پایین دانشگاه رد شی، می بینی که ناجا راه رو بسته و باید از پایین دست خیابون و لا به لای درجه دار های ناجا بری.

نه اینکه جلوی سر در دانشگاه و نرده های اطراف، رو برزنت تبریک عید غدیر نوشته باشن و ابعاد برزنت در حدی باشه که کل سر در دانشگاه یا همون پنجاه تومنی کاغذی قدیمی رو به انضام درهای اطراف کاملا بپوشونه تا مبادا چشم نامحرمی به حریم دانشگاه بیفته و در اصلی رو هم بسته باشن کاملا.

نه اینکه وقتی از در شرقی میای تو، انتظاماتی یه نیگاهی به کارت و عکس قدیمیت میندازه که حدودا برا شیش سال پیش ِه. بعدش هم به یکی میگه که کارت دانشجویی رو چک کنه و اون یکی هم کارت رو ازت می گیره و شماره دانشجویی ات رو می پرسه.

نه اینکه آنقدر چهره های غریب زیاد شدن که گویا باید تک تکشون رو بشناسی. اصلا چنین فکر نکنی ها ...

نه اینکه جلو فنی "یار دبستانی ..." بخوننا ...

نه اینکه خدای نکرده کسی با چوب پرچم ایران تو سر کسی بزنه و مبادا خونی بیادا ...

نه اینکه از اون بیرون تو لابی گاز اشک آور بزننا ...

نه اینکه بچه ها تو لابی آتیش روشن کنن تا مبادا دود خفشون کنه ها ...

نه اینکه ...

نه اینکه ...

نه ...

مبادا فکر بد بکنی ها !!!

نه اینکه آدم غریب ها آنقدر آشنا بشن که بریزن تو فنی تا فنی رو بگیرن و تسخیر کننا ...

نه اینکه وقتی بچه ها مهاجم غریب رو از پله ها پایین می کشونن تا تو دانشکده و خونشون نره، مهاجم غریب پاش رو ببره بالا و با پاشنه بزنه تو سر بچه ها که رو دو سه پله پایین تر وایسادنا ...

نه اینکه بریزن تو دانشکده فنی و سه چهارتا گاز اشک آور بزنن تو لابی دانشکده فنی ...

نه اینکه فضای لابی پر بشه از دود و گازی که نفست رو به شماره میندازه ...

نه اینکه بچه ها تو لابی دانشکده کارتن آتیش بزنن تا بتونن نفش بکشن، سیگار بکشن تا بتونن نفس بکشن ...

نه اینکه بچه ها راه پله ها رو با صندلی و میز و تابلو اعلانات ببندن تا مبادا از پشت بریزن تو دانشکده ...

نه اینکه انتظامات دانشگاه در ِ VIP دانشکده رو باز کنه تا بچه ها رو فراری بده و مستقیم بفرسته تو خیابون 16 آذر تا مبادا با اون مهاجمین درگیر بشنا ...

نه اینکه بعضی ها هم بترسن که بعد از خروج از دانشگاه، تو 16 آذر گیر ِ یگان ویژه بیفتن ها ...

نه اینکه فکر کنی سنگ را بسته و سگ را گشاده اند که دانشگاه نه سنگی دارد و نه سگی ...

نه اینکه با خفت و خاری از در پشتی، از دانشکده خودت فرار کنی ها ...

نه اینکه فکر کنی خانه ات، مأمنت تسخیر شده باشد ها ...

نه!!!

مبادا فکر بدی بکنی ها !!!

فقط یه سری دانشجوی ولایت مدار بوده اند و اقلیت اغتشاش گر و اراذل و اوباش و یک 20:30 و یک خبرگزاری فارس.

نه اینکه حرفهایم را قبول کنی ها !!!

نه اینکه فکر کنی، امروز 17 آذر هشتاد و هشت بود و اینجا دانشکده فنی دانشگاه تهران !!!

نه ...

نه ...

نه ...









سه شنبه، هفدهم آذرماه هشتاد و هشت

۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

من عودم و از سوختنم نیست رهایی ...

شونزده آذر رو به تمام خس و خاشاکا، اراذل و اوباشا ، مخِلین نظم و امنیت اجتماعی، همان دانشجویان غیور خودمان تبریک باد عرض می کنیم.


 

خیلی دوس داشتم برم دانشگاه تا کمی در صحنه باشم، ولی از اونجایی که دیروز رفت و اومد مهمونا به خونه متواتر بود و درس و کنکور یه کمکی عقب افتاده، تو سنگر منزل داریم عملیات می خونیم.


 

خدا کنه امروز اتفاقی برا بچه ها نیفته ...


 


 

دوشنبه، شونزددهم آذرماه هشتاد و هشت

۱۳۸۸ آذر ۱۴, شنبه

پایدار و برقرار در چشم باد ...


 

این فیلم در چشم باد هست. اون ایرانی که خلبانه، همسن و ساله آقاجون خدا بیامرزه. آقاجون زمان جنگ جهانی دوم و حمله به ایران، دهه سوم زندگیش بود و اواخر دوره اجباریش رو میگذروند. پس ایرانی ِ پدر میشه جای بابای آقا جون. ایرانی ِ پدر هم در دهه سوم زندگیش در گیر قیام جنگل و آشوب های اواخر قاجار بود. بابا هم که میشه همسن و سال پسر ایرانی ِ خلبان، دهه سوم زندگیش همزمان با جنگ هشت ساله بود. الانم که منم و دهه سوم زندگیم و جنگ و دروغ و ریا و تزویر. هر از چندگاهی پلیس ضد شورش و یگان ویژه خونمون کم میشه. دوستان هم میریزن تو خیابون، اونهم تمام قد و مجهز و چه ها که با این مملکت نمی کنن.

یه حساب سرانگشتی بکنی، خیلی راحت به این نتیجه می رسی که حداقل چهار نسل که داریم با جنگ و درگیری و آشوب سر میکنیم.


 


 

    بازم خدایا شکرت ...


 


 

شنبه، چهاردهم آذرماه هشتاد و هشت

۱۳۸۸ آذر ۱۳, جمعه

« خانه دوست کجاست؟ » در فلق بود که پرسید سوار.

آسمان مکثی کرد.

رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید

و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:


 


 

«نرسیده به درخت،

کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است

و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است.

می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر به در می آرد،

پس به سمت گل تنهایی می پیچی،

دو قدم مانده به گل،

پای فواره اساطیر زمین می مانی

و ترا ترسی شفاف فرا می گیرد.

در صمیمیت سیال فضا، خش خشی می شنوی.

کودکی می بینی

رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور

و از او می پرسی

خانه دوست کجاست.»




 

جمعه، سیزدهم آذرماه هشتاد و هشت