۱۳۹۱ مرداد ۷, شنبه

...


اولش قرار بود کلاس سلفژ برم پیش‌ش. از جلسه اول هم قرار شد که هر جلسه یه غزل از هر کسی رو از حفظ بخونم، با بیان درست درمون. بعد با گذشت جلسات، اونقدر این بخش شعرخونی‌ش زیاد شد و خوش گذشت که دیگه بی‌خیال بقیه کارها شدیم. فقط می‌شستیم یه ساعتی و شعر می‌خوندیم و گپ می‌زدیم و چایی می‌خوردیم. یه باری وسط همین گپ‌زدن‌ها تعریف می‌کرد:
"
10-12 ساله که بودم تو رادیو شیراز یه برنامه موسیقی بود برای بچه‌ها. یه باری تو همون رادیو گفتن که بچه‌ها هر کی می‌خواد بیاد با رادیو همکاری کنه، بیاد تست بده. منم شنبه روزی، رفتم رادیو و تست دادم. قبول‌م کردن و گفتن که از دو‌شنبه بیا برای ضبط. وقتی برگشتم خونه با ذوق تمام داستان ُ برای بابام تعریف کردم. بابام هم که آدم مذهبی‌ای بود، نموند از توپ و تشری که بار ما نکرد که چی شده که پسر خونه من رفته دنبال مطربی و ...!
گذشت. شنبه با تنهایی و گریه من شب شد. ولی اصلن نفهمیدم که کی صبح شد. کی دوشنبه شد. کی اون هفته تموم  شد. تنها چیزی که برام مونده از اون هفته این‌ه که من، هنوز که هنوزه، که این آموزشگاه رُ دارم و کلی هم کار آموزشی تو موسیقی کردم، منتظر اون دوشنبه‌م.
"



شنبه، هفتم اَمرداد نود و یک