۱۳۹۰ دی ۸, پنجشنبه

سپرده پراکنده


به هزار زور و زحمت اندوخته‏ای، پس‌انداز کرده‌ای. در جیبت نه، در قلبت. در دلت. در لحظه‌هایت.
بعد همین اندوخته‌هایت را رها می کنی تا بروند. بروند به جای جای عالم.تا در آنجا بزرگ شوند، برای خود باشند، به زندگیشان برسند.
آنوخت است که خودت می‌مانی و یک دنیا جای خالی، صندلی خالی، راهرو خالی، کلاس خالی، شهر خالی.
خودت می‌مانی و یک مشت فیسبوک و عکس و دردُ دردُ درد ...

سخت است قلبت را بگذاری در گوشه‌‌‌‌ای بتپد و خود گوشه‌ای دیگر باشی ...



پنج‌شنبه، هشتم دی‌ماه نود

۱۳۹۰ دی ۱, پنجشنبه

گمشده در زمان یا حکایت مطلقه در فقره موقعیت اره


یک وقت‌هایی آدم در جایی از زمان می‌ایستد و دوست دارد در فلان تاریخ از آینده، فلان اتفاق شیرین بیفتد. از طرفی دیگر، قرار است یک اتفاق دردسر ساز نیز در همان تاریخ از آینده رخ دهد. اتفاقی که نه برایش آماده‌ای و نه حس و حال آماده شدنش را داری. حال می‌مانی که گذر ایام حال و احوالت را چون کند؟!
مخلص کلام اینکه در چنین شرایطی، اره‌ای را فرض کنید که در جایی فرو رفته. چه به عقب برود و چه به جلو برود، خِرت خِرت می‌بُرد و می‌دَرَد...


فال شب یلدا گرفته‌ام، آمده است:

ببرد از من قرار و طاقت و هوش
بت سنگین دل سیمین بناگوش

نگاری چابکی شنگی کله دار
ظریفی، مهوشی، ترکی، قبا پوش

ز تاب آتش سودای عشقش
بسان دیگ دائم میزنم جوش

چو پیراهن شوم آسوده خاطر
گرش همچو قبا گیرم در آغوش

اگر پوسیده گردد استخوانم
نگردت مهرت از جانم فراموش

دل و دینم دل و دینم ببردست
بر و دوشش بر و دوشش بر و دوش

دوای توست دوای توست حافظ
لب نوشش لب نوشش لب نوش
ینی چی این حالا؟



پنج‌شنبه، اول دی‌ماه نود

۱۳۹۰ فروردین ۵, جمعه

چه بی نشاط بهاری!؟


سال تحویل باشه، نصفه شب هم باشه، آدم هم تو خونه خودش هم نباشه، اونم آخر 89 باشه!؟
خوب نبود! فعلا که فقط گذشته، اونم جالب نگذشته، شاید بعدا بفهمم که چرا و این‌ها. شاید که بعدا بفهمم که خوب گذشته و قابل تحمل شده درد باقی‌مونده‌اش مثلا! طولش که همون 365 روز حالا چند ساعت اینور اونور ولی عرض و عمقش، زیاد جالب نبود.
حالا اینقدر هم بگیم بد بود و اخ بود تا این 90 و دهه‏اش هم کوفتمون شه!

بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سرآید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته در آید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جوی بو که برآید
بر در ارباب بی مروت دنیا
چند نشینی که خواجه کی بدرآید
ترک گدایی مکن که گنج بیابی
از نظر رهروی که در گذر آید
صالح و طالح مطاع خویش نمودند
تا که قبول افتد و در نظر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل برآید
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
هر که به میخانه رفت بی خبر آید


جمعه، پنجم فروردین ماه نود

۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

برف


بر بسیط برف پوش خلوت و هموار
تک و تنها با درفش خویش
خوش خوش پیش می‌رفتم
زیر پایم برف‌های پاک و دوشیزه
قژفژی خوش داشت
پام بذر نقش بکرش را
هر قدم در برفها می‌کاشت

شهر بکری برگرفتن از گل گنجینه‌های راز
هر قدم از خویش نقش تازه‌ای هشتن

                            
                                چه خدایانه غروری در دلم می‌کشت و می‌انباشت

مهدی اخوان ثالث (م. امید)
با تشکر از سید احسان شهیدی


یک‌شنبه، بیست و ششم دی ماه هشتاد و نه