۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه

لعنت به این رفتن‌ها!


"    سلام
    ایشالله فردا صبح عازم کانادا هستم، روز‌های خوب رو در خاطرت نگه دار و بدی‌ها رو فراموش کن.
    Life is too short. Just live it.
    خدا نگهدار.    "
تو بگیر این بالایی‌ها اس‌ام‌اس‌ی فینگیلیش که 2:30 بامداد 31 آگوست 2010 یا همون 9 شهریور 1389 رسید. حسام بود، سال بالایی که دوست بود. دوستی که TA دو تا از درسای درست و حسابی بود. راحت بگم خلاص کنم خودم و تو رو، یکی از معدود بچه‌های موفق و با سواد این چند ساله اخیر مهندسی شیمی فنی، چه تو کارشناسی و چه تو ارشد که به بازی و تفریح هم می‌رسید. پایه شیطنت و به قولی کثافت‌کاری هم بود گاهی. سرمایه‌ای برا خودش که ...
هـــِــی بابا!
اولین مسافرم نبود، آخرینش هم نخواهد بود! اولیش مرداد پارسال رفت. داغ بودم، نفهمیدم. و بعدش رفتند و رفتند، خیلی‌ها رفتند. رفتند تا نمانند، رفتند تا بمانند. حالا این‌که کجا بمانند و کجا نمانند را نمی‌دانم. و ما ماندیم چندتایی تنها. چندتایی که چندتاشون می‌خواهند بروند. الانم داره کم کم بوی گند رفتنشون بلند میشه، بوی امتحانای زبان، نمره‌های زبان، ETS سر زدن‌ها و این‌ها. بعدش هم نوبت فرستادن مدارک و انتظارشان است. آخرش هم خبر خوش می‌دهند از فلان جا یا بهمان جا، N قَدر هزینه تحصیل و زندگی گرفته‌ایم و الخ. شاد و خوشحالند و من خانه‌ام ویران می‌شود، خاطراتم قاطی پاتی می‌شوند، می‌مانم مات و مبهوت ولی تبریک می‌گویم. حالم می‌شود حال بعد ار عروسی حمید! به خیابان می‌زنم، زار می‌زنم. ولی کسی صدایم را نمی‌شنود.
باشد آقا! بروید! اگر هم رفته‌اید، بمانید! خوش باشید! شاد باشید! من چه کاره‌ام که بگویم برگردید یا نه! ولی با عزت زندگی کنید! تن به هر کاری ندهید! بدانید که از جایی رفته‌اید که شهر یاران بوده و می‌تواند باشد!
بروید و ما را اینجا تنها بگذارید با دروغگویانی که در کمال آرامش می‌گویند: «امروزه تعداد تحصیل‌کرده‌هایی که به کشور باز می‌گردند، بیش از آنانی است که از کشور می‌روند.» که تنهایی، عادت ماست، منش ماست. خوی ماست. مسلک ماست. شاید هم شده‌است. این را نمی‌دانم.

 

 
شعر مرتبطه از رهی معیری:
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشیانی داشتم
گرد آن شمع طرب می‌سوختم پروانه‌وار
پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود
عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم
چون سرشک از شوق بودم خاک بوس درگهی
چون غباز از شوق سر بر آستانی داشتم
در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود
در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم
درد بی‌عشقی ز جانم برده طاقت ور نه من
داشتم آرام تا آرام جانی داشتم
بلبل طبعم «رهی» باشد ز تنهایی خموش
نغمه‌ها بودی مرا تا هم‌زبانی داشتم


 
جمعه، نهم مهر ماه هشتاد و نه

۲۴ نظر:

امیرحسین گفت...

هــــی! یعنی در مدت یک ماه اخیر، پنج نفر از دوستام رفتن!

"امروزه تعداد تحصیل‌کرده‌هایی که به کشور باز می‌گردند، بیش از آنانی است که از کشور می‌روند" ؟؟!!

:-ا

s3m گفت...

امیرووو!


خیلی درد داره امیروو!

بعدشم، مگه نمی دونستی بیشتره؟ می خوای سوال کنی؟ شک داری؟ اگه خیلی شک داری جمعه با هم بریم اوین درکه :دی

یک نفهم مدعی گفت...

توی نوشته ات یه غم و سوزی بود!
من هم احتمالا 2-3 سال دیگه به وضعیت تو دچار شم!

n گفت...

آه! شاکی نباش همینه!

s3m گفت...

نفهم جان!
مراقب باش! مخصوصا با اون رشته ای که تو داری :)

ای او!
همین خیلی بده ها!
ولی
وللش بابا!
:پی

دختر بارونی گفت...

اقا من اومدم بینم گزارشی چیزی هست که با مشاهده این متن فیلمان یاد هندوستان کرد!خیلی غمگینناک شدیم! حال باران مان بدتر شد...

رامک گفت...

همان عنوانش کافی ست که بغض کنم

رها گفت...

ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش/
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش!!!
---------
دلتنگیش سخته ....خیلی خیلی سخته ولی بمونن اینجا چی کار کنن؟!:-|

رها گفت...

من این شعر بالایی (ترسم که اشک....) رو خیلی دوست دارم...!!
----

راستی شما کدوم بودین؟!D-:
یه جوری به ما اعلام کنین!

s3m گفت...

دختر بارونی!
ای بابا! بنا به طوفان و رعد و یرق نداشتیما! شوما آروم ببار ;)
کی بودی راستی؟ :دی

رامک!
چه اهل دل و پایه ای تو یکی! :دی
سخت نگیر

رها!
بیرون کشید باید؟
آیا باید؟
یه استادی داشتم که می گفت، رفتن برا همه نسخه خوبی نیست! حتی اگر خیلی به هم شبیه باشند یا اصلا دوقلو باشند. :)

شوما خودت کدوم بودی؟ :دی
من همونیم که آخر همه اومدم و فک می کردم شوما ها مینیمال نویسی ;)

دختر بارونی گفت...

برادر، من همانا آن هستم که از همه قدکوتاه تر بود و مانتویی سبزرنگ به تن داشت و از قضا بسیار خانوم و دوست داشتنی به نظر میرسید! (ایکون خودشیفتگی مزمن!! :پی)

رها گفت...

خب برا همه که نه....ولی خیلیا اونجا میتونن موفق باشن..!!اصلا موفق بودنش شما به من بگو بمونن اینجا چیکار کنن دقیقا؟!!خیلی کار هست؟خیلی احترام میذارن به آدم...و کلی خیلی دیگه.!!
بابا ما دلمون خونه از این خاک!
-----
ها یادم نمیاد!!!!!این که یکی اومد پرسید شما مینیمال مینویسید رو یادمه ولی این که کی بود رو یادم نیست.S-;

D:

رها گفت...

ببخشید اون بالا "موفق بودنش به کنار" منظورم بود...!

s3m گفت...

خواهر!
یعنی اگر فکر می کنی که من با اون وضعیت رسیدنم یادم میاد که کی چی پوشیده بود و چی ن÷وشیده بود، سخت در اشتباهی : دی ;))

رها!
دلت از خاک خونه یا از خاکیان؟

زیادم سخت نگی! پیش میاد که یادت نیاد کی به کی شد آخرش چی شد! :پی

Hamid گفت...

نوشتت خيلي غم داشت. اميدوارم كه خودت انقدر غم نداشته باشي.

رها گفت...

خاک مجاز از خاکیان...!!!
خاک بنده خدا که خودشم دلش خونه..!!!

----
نمیدونی من چه قدر فکر کردم..!!اصلا انگار خاطرات اون روز از ذهنمان فرمت شده D:

نوشا گفت...

ای بابا ... دو سال پیش یادته که دختر خاله ام رفت ( چه زود شد دو سال ! ) همون سال از اون 60 -70 نفر بجه های کامپیوتر شریف 4 نفر نرفتن ... که این چهار نفرن هم در عرض این دو سال رفتن ... خیلی خیلی هم راضی هستن


تو چرا انقدر کم پیدا شدی ؟

s3m گفت...

حمیدرضا!
کجاش رو دیدی؟ :دی

رها!
ای بابا!
اشکالی نداره. الان آدامای تکراری برات می تونن یه تجربه جدید باشن :دی

نوشا!
یه چیزایی یادم میاد!
ابتهاج میگه:
همه یاران هم آواز پراکنده شدند
آه از این باد بلاخیز که زد در چمنم

تقصیر خدمت داشتیم خانوم :دی

امیر ارام گفت...

غصه نخوووووووووووور من هستم
همیشه پیشت تا تنها نمونی خوووووووبه...

s3m گفت...

به به ببین کی اینجاست :دی
امیر آرام!

اردات سرکار :)

saket9216 گفت...

rasti tavaloode webet bood diroz.

17 mehr.

ajab...
malome ziadi mashgholi .
in internete daneshgast ma ham bikarim estefadeie mofid mikonim!?
faghat mikhastam tabrik begam ishala 100 saleshe!!!??

نجوا گفت...

همه آدمِ رفتن نیستن و همه هم آدمِ موندن...
اونکه میتونه؛ بره خب، اما به قولِ تو با عزت بماند و زندگی کند و ...
و من؛ در موردِ خودم میدونم که آدمِ رفتن نیستم، حتی اگه بگم و تو شرایطی واقعاً مجبور به رفتن بشم، میدونم که اونجا اذیت میشم، میدونم که آدمِ اونجا موندن نیستم و ...
به قول فریدون مشیری؛
من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک، اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقیست می مانم
من از اینجا چه می خواهم؟! نمی دانم
امیدِ روشنائی گرچه در این تیره گی ها نیست
من اینجا باز در این دشتِ خشک تشنه می رانم...
.
نوشته ات درد داشت...

ناشناس گفت...

بدرقه کردن هم شده نوع جدید صله ارحام ما و سر سلامتی دادن توی شبکه های اجتماعی اینترنتی هم و جشن تولد گرفتن پای وب کم و البته شیرینی خوردن با شیر کردن عکسش.
همه اینها دارد به نوع جدیدی از ما شکل می دهد که تمام حیات اجتماعی اش به چراغ روشن دوستان در مسنجر بند است.
نوع جدیدی از مای تنها
حدیث غایبین حاضر اینبار
بگذریم درد مشترک است...

s3m گفت...

ساکت!
خوب شد گفتی. داشت یادم میرفتش

نجوا!
لایک به کامنتت :دی
علی الخصوص بخش مشیریش :دی
در ضمن، جز درد چیز دیگه هم داشتا :دی

ناشناس!
آخ گفتی!
خیلی چسبید کامنتت! راستی تو کیستس؟
;)