۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

دخترک


دختری دیدم 5-4 ساله، با صورتی گرد و موهایی بلند که از شانه‌هایش رد می‌شد. موهایی صاف که با فرهای کوچکی تمام می شدند. دامن آبی‌ای پوشیده بود که تا نزدیکی زانوش می‌رسید با یه بلوز سفید نخی خنک. پا برهنه روی تخته سنگی لب ساحل ایستاده بود و گاه گاهی هم موجی از سنگ بالا می‌رفت. پایش که خیس می شد، مدام می خندید و بالا و پایین می‌پرید. باد هم در این میان به شیطنتش دامن می زد و چنگی به موهایش می‌زد و موهایش را روی صورت و شانه‌اش می‌لغزاند. موهایی که در زیر نور رنگ قهوه‌ای‌شان نمایان می‌شد. قهوه‌ای که گاهی هم به سیاهی می‌زد.
زنی به او نزدیک شد. مادرش بود. عروسکی به او داد. دخترک عروسک را بغل کرد، بوسید و از سر شیطنت در آب انداخت و باز هم غش‌غش خنده‌اش ساحل را پر کرد. مادر به آرامی به آب زد و رفت و عروسک را آورد و به دخترک داد. دخترک باز عروسک را گرفت، بغل کرد، بوسید و باز هم در آب انداخت و باز هم مادر ...
هر بار که دخترک عروسک را بغل می کرد، از آب عروسک خیس می‌شد. کم کم تمام بلوزش خیس شد. آنقدر که عروسک را در آب می‌انداخت، عروسک خیس می شد. مادر عروسک را می آورد. دخترک عروسک را بغل می‌کرد. غش غش می‌خندید. عروسک را در آب می انداخت و باز هم می خندید ...
مادر دخترک هم بس که به به آب زده بود و عروسک را آورده، بس که دخترک را بغل کرده بود. بس که دخترک را بوسیده بود. بس که با دخترک آب بازی کرده بود، خیس خیس بود.

 

و من همچنان محو تماشای دخترک ِ خندان، مادر ِ جوان، بازی‌ها، خنده‌ها و رقص موهای این دو نفر ...




چهار شنبه، نوزدهم خرداد ماه هشتاد و نه

۱۰ نظر:

شیما گفت...

دامن آبی ای پوشیده بود که تا نزدیکی زانوش می رسید با یه بلوز سفید نخی خنک. پا برهنه روی تخته سنگی لب ساحل ایستاده بود و گاه گاهی هم موجی از سنگ بالا می رفت. پایش که خیس می شد، مدام می خندید و بالا و پایین می پرید..


چه حس خوبی داره این چند خط.. :)

s3m گفت...

به شیما!


اِی بابا!


هِی

khatoon گفت...

شمال بودی؟ یا تصور بود؟

بعد خوبه باباهه نیومد ها، وگرنه بعید نبود یه چیزی بهت بگه (;

papary گفت...

خنده های خالصانه دیگران همچین به دل آدم میچسبه که حد نداره

s3m گفت...

به خاتون

نه شمال بودم و نه تصور بود ...

به پپری
آی گفتی :)

خپیت گفت...

و بعد از بیست و چند روز هنوز هم محو تماشایی آقای مهندس؟

s3m گفت...

به خپیت

آره به مولا!

دخنر خیلی خوشگله ...

سمیه لا... گفت...

یک شبی مجنون نمازش را شکست -بی وضو در کوچه ی لیلا نشست .عشق ان شب مست مستش کرده بود...
فارغ از جام الستش کرده بود...
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای؟
بر صلیب عشق دارم کرده ای ...
خسته ام زین عشق دل خونم نکن...
من که مجنونم تو مجنونم نکن...مرد این بازیچه دیگر نیستم...
این تو و لیلای تو ... من نیستم ..
گفت ای دیوانه لیلایت منم...
در رگ پنهان و پیدایت منم...
سالها با جور لیلا ساختی ...
من کنارت بودم و نشناختی/

خود...... گفت...

یادم نمی اید ادم هایی به این با حوصلگی و تداوم و عشق خنده در زندگی دیده باشم !

خپیت گفت...

قبول که خوشگله..ولی دیگه تا این حد؟
بی خیال بابا. جدید کن اینجا رو :دی