۱۳۹۱ بهمن ۱۰, سه‌شنبه

حرف مُنزَل



عصری، ساعت 7 اینا، وسط تمرین بچه‌ها تو عراق، ح. آی‌پد‌ش رُ در می‌آره، شروع می‌کنیم تو اپلیکیشن‌اش نوشتن و این‌ها. به ح. میگم چی بنویسم؟ میگه: "مرا می‌بینی و هردم زیادت می‌کنی دردم / تو را می‌بینم و هردم زیادت می‌شود میلم"
فرداش، ساعت 9 اینای صب، بعد کلاس نصفه-نیمه، ن. همینجوری که داره بساطش رُجمع می‌کنه، بر می‌گرده و بدون مقدمه، بهم می‌گه: "می‌دونی، یه چیزایی هست که دست خود آدم نیس. نمی‌شه کاری‌ش کرد. باهاس صبر کنی، که بگذره."
دو هفته ُ نیمی بعد اون شب، وختی دارم از در دانشکده می‌رم تو، م. بهم اس‌ام‌اس می‌زنه:
"به سان رود
که در نشیب  دره سر به سنگ می‌زند
رونده باش
امیدِ هیچ معجزی ز مرده نیست
زنده باش
به یادت بودم"

پ.ن.: بعد بگویید، وحی تمام شده‌ست.!



سه‌شنبه، دهم بهمن‌‌ماه نود و یک

هیچ نظری موجود نیست: